منو
 صفحه های تصادفی
بیماری سارس
رنگین کمان ماکسول
امام صادق علیه السلام و خبر از غیب
وصایت پدر
فرضیه-4056-1
غذای امام صادق علیه السلام
قطع توپ در فوتبال
علل ناکامی مدیریت کیفیت جامع 2
کنجد «داروئی»
سمیه فارابی اصل
 کاربر Online
625 کاربر online

کرامات جابر بن یزید جعفی

چاپ
فرهنگ > الهیات > دین اسلام > شیعه > شخصیتهای معاصر > یاران

1- عده ای نزد جابربن یزید جعفی آمدند و از او خواستند تا در بناء مسجدی کمک کند. جابر گفت: « من در ساختن بنایی کمک نمی کنم که از بام آن مؤمنی می افتد و می میرد. آن عده از نزد جابر بیرون آمدند و گفتند: « او بخل ورزید و این حرفها دروغ است.» روز بعد هزینه ساخت مسجد تهیه شد و بنای مسجد را شروع کردند. وقتی که عصر شد، پای یکی از بنّاها لغزید و به پایین افتاد و از دنیا رفت.

2-یکی از همشهریان جابربن یزید می گوید: وقتی که هشام ، جابر را طلبید. من همراه او بودم تا رسیدیم به بیابان. در بین راه چوپانی را دیدیم که گوسفندان خود را می چراند. یکی از گوسفندان بره اش را صدا کرد؛ جابر خندید. گفتم چرا خندیدی؟!

جابر گفت: « این گوسفند، بره خود را صدا می زند ولی بچه اش نمی آید. به او می گوید از آنجا که هستی، کنار برو که در سال اول گرگ همین جا برادرت را گرفت و خورد!!»
من گفتم: «اکنون درستی یا نادرستی این سخنت را روشن می کنم.»
نزد چوپان رفتم و گفتم: « این بره را به من می فروشی؟»
گفت: « نه»
پرسیدم: « چرا؟»
گفت: « چون مادر این بره، شادترین و پرخورترین گوسفندان من است و از همه آنها بیشتر شیر می دهد. چون سال اول، گرگ در همین مکان آمد و بره اش را گرفت و این مادر که باید شیرش خشک شود، ابداً در شیرش تأثیر نکرد و مرتباً شیر داد تا اینکه این بره دوم را زایید. پس شیرش بیشتر هم شد.» من برگشتم و به جابر گفتم: « بله، راست گفتید. »

3- همین راوی می گوید: « میرفتیم تا به جسر کوفه رسیدیم. مردی آنجا بود و انگشتری قیمتی با نگینی از یاقوت در دست داشت؛
جابر به او گفت: « این انگشتر زیبا و براق خود را به من نشان بده.» آن مرد انگشتر از انگشت بیرون آورد و به جابر داد تا آن را ببیند. جابر انگشتر را گرفت و آن را در رود فرات انداخت. صاحب انگشتر با عصبانیت شروع به اعتراض کرد.
جابر گفت «می خواهی آن را بگیری؟» گفت: « بله» جابر اشاره ای به آب کرد. آب بالا آمد. دستش را پیش برد و انگشتر را از آب گرفت.

4- مردی خدمت جابربن یزید رسید. جابر به او گفت: « آیا می خواهی امام باقر علیه السلام را ببینی؟»
گفت: « بله» جابر دستی به چشمش کشید و او فوراً خود را درمدینه دید. تعجب کرد و هنوز باور نداشت که در مدینه است. پیش خود گفت: « اگر میخی داشتم و اینجا به عنوان نشانه می کوبیدم که سال آینده که به حج می روم آن را ببینم که آیا هست یا نه.»
آن مرد می گوید : «در این فکر بودم که دیدم خود جابر آمد و میخی به دست من داد. من ترسیدم.
گفت: «این عمل بنده خداست به اذن خدا؛ اگر مولایمان امام باقر علیه السلام را ببینی،چگونه خواهی بود؟!»
در این حین ناگهان جابر از مقابل چشمانم ،محو شد. به خانه امام باقر رفتم. حضرت اجازه ورود دادند.
من داخل شدم. دیدم جابر خدمت امام باقر نشسته.

حضرت به جابر فرمود: « ای جابر!همانگونه که نوح ، مردم را در آب غرق کرد، توهم ایشان را در علم غرق کرده ای. . .»
سپس جابر به من گفت: « هر کس خدا را اطاعت کند، آسمانها و زمین از او اطاعت می کنند. اکنون کجا می خواهی باشی؟» گفتم: «کوفه» جابر گفت: « در کوفه باش!» هنوز سخنش تمام نشده بود که خود را در کوفه دیدم. بعد به مکان اول خود آمدم. دیدم جابر هم آنجا نشسته است. از مردم پرسیدم: « جابر، جایی نرفته بود؟»
گفتند:« نه »

منابع:
بحار الانوار، ج 69، باب 37، روایات 1 و 2 و 15.

مراجعه شود به:
نشان دادن ملکوت به جابر بن یزید جعفی
دستور امام باقر به جابر بن یزید برای اظهار جنون
توصیه های امام باقر علیه السلام به جابر بن یزید جعفی
توصیف امام باقر علیه السلام از دنیا برای جابر بن یزید جعفی
جابر بن یزید جعفی صاحب اسرار امام باقر علیه السلام


تعداد بازدید ها: 17469


ارسال توضیح جدید
الزامی
big grin confused جالب cry eek evil فریاد اخم خبر lol عصبانی mr green خنثی سوال razz redface rolleyes غمگین smile surprised twisted چشمک arrow



از پیوند [http://www.foo.com] یا [http://www.foo.com|شرح] برای پیوندها.
برچسب های HTML در داخل توضیحات مجاز نیستند و تمام نوشته ها ی بین علامت های > و < حذف خواهند شد..