علی بن یقطین پس از
اعمال حج به قصد زیارت
رسول خدا «صلی الله علیه و آله) عازم
مدینه شد و پس از زیارت حضرت بدیدار مولایش
امام هفتم «علیه السلام) شتافت، ولی حضرت از پذیرش او امتناع فرمود.
وضعیت حساسی بود، نمی توانست زیاد در مدینه بماند. ارتباطش با حضرت هم باید مخفی میماند، گزارشها و دستورالعملهای جدید، ضرورت این دیدار را مضاعف میکرد. فردا صبح که در فرصتی مناسب حضرت را دید گفت: “ یا سیدی ما ذنبی ؟! مولای من، گناهم چیست که مرا راه ندادی؟
امام فرمود: ترا راه ندادم به جهت آنکه برادرت ابراهیم جمال را راه ندادی و خداوند حج تو را نمی پذیرد تا ابراهیم را راضی نمایی، تازه علی بن یقطین متوجه شده مدتی بیش ابراهیم برای کاری به او مراجعه نموده است، ولی به دلیلی از پذیرش او سرباز زده است و این برخورد حضرت گوشمالی آن صحنه است. با کمال تأسف و بدون آنکه برخورد ناشایستی داشته باشد، گفت: مولای من، اینک من در مدینه ام و او در
کوفه چگونه وی را از خود راضی نمایم؟
امام (علیه السلام) که انکسار و خلوص علی را دید به یاری او شتافت و فرمود: امشب بطور مخفی و تنها به
بقیع (1) برو. شتری منتظر بردن و آوردن توست.
شبانه علی به بقیع آمد و بر آن شتر سوار گشت و به قدرت الهی در کمتر از لحظه ای درب خانه ابراهیم پیاده شد و کوبه در را به صدا درآورد و گفت: در را باز کنید. من علی بن یقطین هستم. ابراهیم با تعجب از پشت در گفت: علی بن یقطین!! این موقع شب درب خانه ما چه میکند؟!
علی گفت: برادر کار مهمی پیش آمده. ترا به خدا قسم درب را باز کن.
وقتی داخل شد و گفت: ای ابراهیم !مولای ما مرا از پذیرش محروم ساخته تا زمانی که مرا ببخشی.
ابراهیم گفت: یغفر الله لک. خدا ترا ببخشد.
علی گفت: از این بیشتر میخواهم. من صورت بر زمین میگذارم تا تو پای خود را برصورتمن بگذاری و از ته دل مرا ببخشی.
ابراهیم سرباز میزد و علی او را قسم میداد. تا اینکه بالاخره پذیرفت.
علی صورت بر زمین و در زیر پای ابراهیم گذاشت ودر همان حال میگفت: "اللهم اشهد" (خدایا تو شاهد این صحنه باش) باری، پس از آن، شبانه با همان مرکب در چشم بهم زدنی به مدینه بازگشت و به خدمت حضرت مشرف شد. دست حضرت را بوسید و به انجام خدمت پرداخت.