خفقان درحکومت بنی امیه


« شبار مکاری» نقل می کند که در کوفه نزد امام صادق علیه السلام رفتم.
امام ظرفی از خرمای طبرزدی را تعارفم کرد و فرمود:«نزدیک بیا و بخور.»
عرض کردم:«در راه، صحنه ای دیدم که دلم را به درد آورده و و حالم را منقلب ساخته است. به همین جهت میل به خوردن ندارم.»
فرمود:«آنچه دیدی بگو.»
گفتم:«در راه که می آمدم یکی از مامورین حکومت را دیدم که زنی را می‌زد و او را به زندان می‌کشاند. زن فریاد می زد "پناه به خدا و رسول خدا!" ولی هیچ‌کس کمکش نمی‌کرد.»
امام فرمود:«چرا با او چنین می کردند؟»
عرض کردم:«از مردم شنیدم که این زن وقت راه رفتن به زمین خورده و در همان حال گفته "لعن الله ظالمیک یا فاطمه" (ای فاطمه، خداوند کسانی را که به تو ظلم کردند، لعنت کند.)»
امام صادق با شنیدن این ماجرا دست از خوردن خرما کشید و آن‌قدر گریست تا محاسن و سروسینه‌اش خیس شد. آنگاه به من فرمود:«برخیز به مسجد سهله برویم و از خداوند آزادی این زن را طلب کنیم.»
هم‌زمان یکی از یارانش را فرستاد تا از وضعیت آن زن در زندان حکومتی خبر بگیرد.
همراه امام به مسجد سهله رفتم. هر کدام دو رکعت نماز خواندیم. پس از نماز، امام دست‌ها را به آسمان بلند کرد و دعایی خواند. پس از دعا به سجده افتاد ولی من جز صدای نفس های او چیز دیگری نمی شنیدم.
پس از مدتی امام سر از سجده برداشت و فرمود:«برخیز که زن زندانی آزاد شد.»
از مسجد خارج شدیم. در راه بودیم که مامور امام به ما رسید. امام فرمود:«چه خبر؟»
پاسخ داد:«زن را رها کردند.»
فرمود:«چگونه آزاد شد؟»
گفت:«نمی دانم، ولی جلوی قصر حاکم ایستاده بودم که نگهبان مخصوص حاکم آمد و آن زن را صدا زد و از او پرسید "تو چه گفته‌ای؟"»
زن جواب داد:«به زمین خوردم و گفتم:"ای فاطمه، خداوند ستم‌کنندگان به تو را لعنت کند."» نگهبان زندان دویست درهم به او داد و گفت:«اینها را بگیر و حاکم را حلال کن.»
ولی آن زن پول‌ها را نگرفت. مامور حاکم داخل قصر رفت و گزارش داد. پس از لحظه ای بیرون آمد و به آن زن گفت:«تو آزادی. به خانه‌ات برگرد.»

امام با شنیدن این ماجرا فرمود:«آن زن دویست درهم را نگرفت؟»
مامور امام پاسخ داد:«خیر. در حالی که نیازمند هم بود.»
امام از جیبش هفت دینار در آورد و فرمود:«این دینارها را به او بده و سلام مرا برسان.»
ما رفتیم و پول‌ها را به زن دادیم و سلام امام را ابلاغ کردیم. زن ما را قسم داد که:« شما را به خدا آیا امام صادق علیه السلام به من سلام رسانده؟»
گفتیم:« آری.»
با شنیدن این پیام بیهوش شد. وقتی به هوش آمد از ما خواست سلام امام را به او بازگو کنیم. این ماجرا سه بار تکرار شد و هر بار بیهوش می‌شد. سپس پول‌ها را گرفت و گفت:«از امام بخواهید برای من در پیشگاه خداوند شفاعت کند، چرا که بهتر از او و پدرانش کسی برای توسل به خدا نیست.»
ما برگشتیم و ماجرا را تعریف کردیم. امام شروع به گریستن کرد و در همین حال برای او دعا می‌فرمود.

منبع: بحارالانوار، جلد 47


تعداد بازدید ها: 6931