ماموریت مامون به غلامانش برای کشتن امام
هرثمه بن اعین - معروف به خواجه مراد- میگوید: « روزی وارد خانه
مأمون شدم یکی از غلامان او بنام صبیح دیلمی که مورد وثوق و اعتمادش بود، گفت: « ای هرثمه! آیا نمی دانی که من مورد اعتماد مأمون در آشکار و پنهان هستم؟»
گفتم: « بله»
گفت: « بدان مأمون مرا با سی نفر دیگر از غلامان مورد اعتماد خود طلب کرد، پاسی از شب گذشته بود، ولی خانه او از کثرت چراغها و شمعها مثل روز روشن بود، دیدم در مقابلش شمشیرهای آخته و مسموم گذاشته اند.
مأمون گفت: « هر کدام از شما یکی از این شمشیرها را بدست می گیرید و به خانه علی بن موسی می روید، در هر حالی که بود، بلافاصله و بدون کوچکترین صحبتی این شمشیرها را آنچنان بر او وارد می کنید که گوشت و پوست و استخوان و مخ و خون او همه با هم مخلوط شود بعد او را در زیر اندازش می پیچید و شمشیرهایتان را به آن پاک میکنید و نزد من می آیید.
اگر این کار را انجام دادید و آنرا کتمان کردید، به هر یک از شما ده کیسه نقره و ده باغ خواهم داد و تا هنگامی که زنده باشم در نزد من میتوانید بهره ببرید.
انجام ماموریت غلامان و صبح روز بعد
ما همگی شمشیری برهنه و مسموم را برداشتیم و وارد خانه حضرت رضا علیه السلام شدیم.
دیدیم حضرت دراز کشیده و زیر لب ذکر می گویند، غلامان به محض رسیدن بر آن حضرت حمله بردند و با شمشیرها به جان حضرت افتادند و من نگاه میکردم، سپس حضرت را در زیراندازی پیچیدند و نزد مأمون رفتند و گفتند : «آنچه گفتی انجام دادیم.»
مأمون گفت: « دیگر در این باره حرفی نزنید.» صبح فردا مأمون لباس خود را به حالت افراد عزادار در آورد و بدون عمامه با دکمه های باز در مجلس خود برای تعزیه جلوس کرد، سپس با پای برهنه رفت تا منظره را مشاهده کند و من همراه او بودم.
نجات حضرت به مدد الهی
ناگاه صدای همهمه ای از حجره شنیده شد که مأمون به لرزه افتاد از من پرسید صدای کیست؟ گفتم نمیدانم و به طرف اطاق دویدم، دیدم حضرت رضا علیه السلام در محراب نماز خود نشسته و مشغول تسبیح است.
آمدم به مامون گفتم: « شخصی در محراب نشسته است.»
گفت: برو ببین چه کسی است و علی بن موسی چه شد. »
داخل شدم.
حضرت رضا مرا به نام، صدا کردند، به زمین افتادم.
حضرت فرمود برخیز! خداوند تو را مورد رحمت خود قرار دهد، سپس این آیه را تلاوت فرمود: « یریدون ان یطفوا نور الله بافواههم والله متم نوره و لوکره الکافرون» (سوره توبه،آیه 32) (آنها میخواهند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند، در حالیکه خداوند نورش را تمام خواهد فرمود، اگرچه کافران نمی پسندند.»
بسوی مأمون برگشتم، دیدم صورتش مثل شب تار، سیاه شده است.
گفتم : « او حضرت رضا است. »
مأمون لباسش را درست کرد و گفت به مردم بگویید حضرت بیهوش شده بود و اکنون به هوش آمده است.»
هرثمه می گوید: « خدا را شکر کردم، خدمت حضرت رسیدم.
حضرت فرمود: « ای هرثمه! حکایتی را که صبح برای تو گفت، برای کسی بازگو نکن، مگر به اهل ولایت و محبت ما.
به خدا قسم تا اجل الهی نرسد مکر آنها هیچگونه ضرری به من نمیرساند. »
منابع: بحار الانوار، ج 49، ص 186. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 214-216.
مراجعه شود به:
آزارهای مأمون نسبت به حضرت رضا علیه السلام