پس از آنکه
معاویه از بیعت اهل مدینه با ولایتعهدی یزید آسوده خاطر شد، از مدینه به سوی مکه حرکت کرد و پس از انجام مراسم حج فرمان داد منبری نزدیک کعبه قرار دهند. سپس حسین بن علی علیه السلام و
عبدالرحمن بن ابی ابکر و
عبدالله بن عمر و
عبدالله بن یزید را احضار کرد و وقتی آنها آمدند، گفت:« میدانید که در حق شما نیکی کردهام. یزید برادر و پسر عموی شماست و من میخواهم او خلیفه باشد و شما امر و نهی کنید!»
عبدالله بن زبیر در پاسخ معاویه سخنانی گفت که خوشایند معاویه نبود؛ از این رو فرمان داد دو نفر شمشیر بهدست بالای سر آنان بایستد.
آن گاه رو به آنان کرد و گفت:« اگر کوچکترین حرفی بزنید، گردن شما را خواهند زد.»
بعد به منبر رفت و گفت:« حسین و عبدالرحمن بن ابی ابکر و عبدالله بن عمر و ابن زبیر بیعت نکردهاند. اینها از بزرگان مسلمین هستند و کاری بدون نظر آنها قطعی نخواهد شد. اگر من در این جا و حضور شما این افراد را به بیعت با یزید فرا خوانم، مسلماً مخالفت نخواهند کرد.»
سپس رو به آنان کرد و گفت:« با یزید بیعت کنید!» مردم گفتند:« ای معاویه؛ اجازه بده تا سر این افراد را از بدن جدا کنیم. تا اینها بیعت نکنند ما رضایت نخواهیم داد.»
معاویه که گویی این سخنان را نشنیده است، مردم را به بیعت با یزید دعوت نمود و مردم نیز بیعت کردند، گروهی که شاهد ماجرا بودند به امام حسین علیه السلام و یارانش گفتند:« شما گفته بودید که هرگز با یزید بیعت نخواهیم کرد.»
آنها پاسخ دادند:« ما بیعت نکردیم.»
گفتند:« چرا سخنان معاویه را انکار نکردید؟»
گفتند:« او نیرنگ زد و تصمیم داشت که در همین جا خون ما را بریزد. مصلحت را در این دیدیم که چنین کنیم.»
منابع: قصه کربلا، ص 57 - العقد الفرید، ج 4، ص 162.
مراجعه شود به:
خفقان سیاسی بر شیعیان