تاریخچه ی:
ماهیت عشق
این گرایش همان چیزی است که گفتیم میتوانیم نام آن را " عشق و پرستش " بگذاریم و بگوییم از مقوله " عشق و پرستش " است .
توضیحی باید عرض بکنم و آن این است که این مطلب یک امر بسیار محسوسی هست که در انسان زمینه چیزی وجود دارد که ما آن را " عشق " مینامیم . عشق ، چیزی است مافوق محبت . محبت در حد عادی ، در هر زمینه نیز در انسان وجود دارد ، زمینه چیزی که آن را معمولا " عشق " مینامند .
!معنی لغت عشق
در زبان عربی میگویند کلمه " عشق " در اصل از ماده " عشقه " است ، و " عشقه " نام گیاهی است که در فارسی به آن " پیچک " میگویند که به هر چیز برسد دور آن میپیچد ، مثلا وقتی به یک گیاه دیگر میرسد دور آن چنان میپیچد که آن را تقریبا محدود و محصور میکند و در اختیار خودش قرار میدهد . یکچنین حالتی در انسان پیدا میشود و اثرش این است که بر خلاف محبت عادی انسان را از حال عادی خارج میکند ، خواب و خوراک را از او میگیرد ، توجه را منحصر به همان معشوق میکند ، یعنی یک نوع توحد و تأحد و یگانگی در او به وجود میآورد ، یعنی او را از همه چیز میبرد و تنها به یک چیز متوجه میکند به طوری که همه چیزش او میشود ، یک چنین محبت شدیدی .
در حیوانات چنین حالتی مشاهده نشده است . در حیوانات ، علائق حداکثر در حدود علائقی است که انسانها به فرزندانشان دارند . یا همسرها به همسرها دارند . اگر غیرت دارند ، اگر تعصب دارند ، هر چه که نسبت به اینها دارند ، در حیوانات هم کم و بیش پیدا میشود . ولی این حالت به این شکل ، مخصوص انسان است .
اینکه اصلا ماهیت این حالت چیست ، خود یکی از موضوعات فلسفه شده است . ابن سینا رساله مخصوصی دارد در " عشق " . همچنین ملاصدرا در کتاب اسفار در بخش الهیات ، صفحات زیادی حدود چهل صفحه را اختصاص داده است به تفسیر ماهیت عشق که این حالت چیست که در انسانها پیدا میشود ، کما اینکه امروز هم مسأله عشق در " روانکاوی " تحلیل میشود که واقعا ماهیت این حالت در انسانها چیست ؟
!نظریات درباره ماهیت عشق
نظریات مختلفی در این باره داده شده است . بعضی خودشان را با این کلمه خلاص کردهاند که این یک بیماری است ، یک ناخوشی است ، یک مرض است . این نظریه ، میتوان گفت فعلا تابع و پیرو ندارد که عشق را صرفا یک بیماری بدانیم . نه تنها بیماری نیست بلکه میگویند یک موهبت است .
آنگاه مسأله اساسی در اینجا این استکه آیا عشق به طور کلی یک نوع بیشتر نیست یا دو نوع است ؟
! نظریه اول
بعضی نظریات این است که عشق یک نوع بیشتر نیست و آن همان عشق جنسی است ، یعنی ریشه عضوی و فیزیولوژیک دارد و یک نوع هم بیشتر نیست ، تمام عشقهایی که در عالم وجود داشته و دارد با همه آثار و خواصش عشقهای به اصطلاح رمانتیک که ادبیات دنیا را این داستانهای عشقی پر کرده است مثل داستان مجنون عامری و لیلا تمام اینها عشقهای جنسی است و جز این چیز دیگری نیست .
!نظریه دوم
گروهی عشق را - همین عشق انسان به انسان را که بحث درباره آن است - دو نوع میدانند . مثلا بوعلی سینا ، خواجه نصیرالدین طوسی و ملاصدرا عشق را دو نوع میدانند ، برخی عشقها را عشقهای جنسی میدانند که اینها را عشق مجازی مینامند نه عشق حقیقی و معتقدند که بعضی عشقها عشق روحانی یعنی عشق نفسانی است ، به این معنا که در واقع میان دو روح نوعی کشش وجود دارد .
عشق جسمانی منشأش غریزه است ، با رسیدن به معشوق و با اطفاء غریزه هم پایان مییابد چون پایانش همین است ، اگر مبدأش ترشحات داخلی باشد با افراز شدنش قهرا پایان مییابد ، از آنجا آغاز میشود و به اینجا پایان مییابد . ولی اینها مدعی هستند که انسان گاهی به مرحلهای از عشق میرسد که مافوق این حرفهاست .
خواجه نصیرالدین از آن به " مشاکله بین النفوس " تعبیر میکند ، که یک نوع همشکلی میان روحها وجود دارد ، و در واقع اینها مدعی هستند که در روح انسان یک بذری برای عشق روحانی و معنوی هست که در واقع ، نفسی هم اگر اینجا وجود دارد او فقط محرک انسان است ، و معشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراء طبیعی است که روح انسان با او متحد میشود و به او میرسد و او را کشف میکند ، و در واقع معشوق حقیقی در درون انسان است . ( فعلا ما داریم فرضیهها و نظریات را میگوییم . )
در همین زمینه است که داستانها نقل میکنند ، میگویند اینکه عشق میرسد به آنجا که عاشق ، خیال محبوب را از خود محبوب عزیزتر و گرامیتر میدارد ، برای آن است که خود محبوب و زمینه اولی تحریک در درون انسان است و
او در درون خودش با یک حقیقت دیگری با همان صورت معشوق که در روح او هست و در واقع صورت این شیء ( معشوق ظاهری ) نیست ، صورت یک شیء دیگر است خو میگیرد و با او هم خوش است .
این داستان را حتی در کتابهای فلسفی نیز نقل میکنند که مجنون بعد از اینکه آنهمه شعرها و غزلها در فراق لیلا و در عشق او گفته بود ، روزی در بیابان ، لیلا آمد بالای سرش و او را صدا زد : مجنون سرش را بلند کرد ، گفت : کی هستی ؟ گفت : منم لیلا ، آمدهام سراغت . ( به خیال اینکه دیگر حالا مجنون بلند میشود و این محبوبی را که در فراقش اینقدر نالیده چگونه در آغوش میگیرد . )
گفت : نه ، برو : لی غنی عنک بعشقک : من به عشق تو خوشم و از خودت بیزارم .
اتفاقا نظیر همین قضیه را در شرح حال شاعر معروف زمان خود ما ((شهریار)) میخواندم . شهریار دانشجوی سال آخر پزشکی بوده ، در همین تهران در خانهای پانسیون بوده است . ( او تبریزی است . ) در آنجا عاشق دختر صاحبخانه
میشود و چگونه هم عاشق میشود . آن دختر را به هر دلیل به او نمیدهند و او هم دیگر مثل همان مجنون دست از همه چیز ، کار و شغل و تحصیل بر میدارد و میافتد دنبال او . بعد از سالها در یکی از ییلاقات ، همان خانم با شوهرش به او میرسند و با او ملاقات میکنند . آن خانم میآید به سراغش . او در عالم خودش بوده . شهریار به او میگوید : نه ، اصلا من به تو کاری ندارم ، من دیگر حالا با آن خیال خودم خوش هستم و به او هم خو گرفتهام ، از
شوهرت هم طلاق بگیری من به تو کاری ندارم .
شعری هم در این زمینه دارد که بعد از اینکه این خانم به سراغش میآید این شعر را میگوید ، یعنی وصف حال خودش را میگوید در حالی که بیان میکند که من چگونه به عشق او خو کردهام و التفاتی به خود او ندارم .
حال این را اجمالا میگویم برای اینکه شما به گوشهای از ادبیات عرفانی اسلامی توجه کنید که این مسأله از آن مسائلی است که فوق العاده قابل توجه و قابل تحلیل است . ملا صدرا اشعاری نقل میکند که خیال میکنم این اشعار از ((محی الدین عربی)) باشد یعنی به او میآید . نمیگوید شاعر این اشعار کیست ، همینقدر میگوید کما اینکه " قائل " چنین گفته است ، ولی من حدس میزنم از محیالدین باشد ، به او میخورد . او وقتی که میخواهد این مطلب را بیان کند که پارهای از عشقها جسمانی نیست و نفسانی است ، به این صورت بیان میکند (اسفار اربعه ، ج 7 ، ص . 179 ) ، میگوید :
~~green:و اعانقها و النفس بعد مشوقه
::الیها و هل بعد العناق تدانی ::~~
میگوید دارم با او ( معشوقه ) معانقه میکنم و باز میبینم همین جور نفس به او اشتیاق دارد . مگر از معانقه نزدیکتر هم چیزی وجود دارد ؟ !
میخواهد بگوید اگر دو جسم یکدیگر را به سوی هم میکشند دیگر حالا رسیدهاند ، وقتی که این امر به غایتش رسیده است دیگر باید پایان بپذیرد .
~~green:و الثم فاها کی تزول حرارتی
::فیزداد ما القی من الهیجان ::~~
میگوید لبهایش را میبوسم برای اینکه حرارتم زایل شود ، میبینم افزایش پیدا میکند و هی زیادتر میشود . حال آن نتیجه فلسفیای که میخواهد بگیرد این است ، میگوید :
~~green:کأن فؤادی لیس یشفی غلیله
::سوی ان یری الروحان یتحدان ::~~
امکان ندارد که این آتش درونی من فرو بخوابد مگر آنگاه که دو روح با یکدیگر متحد گردند .
پس این نظریه ، نظریهای است که عشق را تقسیم میکند به عشق جسمانی و عشق نفسانی ، یعنی به نوعی عشق قائل است که هم از نظر مبدأ با عشق جسمانی متفاوت است یعنی مبدأش جنسی نیست ، ریشهای در روح و فطرت انسان دارد و هم از نظر غایت با عشق جنسی متفاوت است چون عشق جنسی با اطفاء شهوت خاتمه پیدا میکند ، ولی این عشق در اینجاها پایان نمیپذیرد .
این هم یک نظریه .
ما عجالتا نمیخواهیم در مقام آن بحثهای فلسفی و استدلالهایی که فلاسفه کردهاند برای اثبات این گونه عشق که عشق افلاطونی هم نامیده میشود برآییم ، فقط قسمتهایی را که بحثهای ساده است عرض میکنیم و آن این است :
قدر مسلم این است که بشر عشق را ستایش میکند ، یعنی یک امر قابل ستایش میداند ، در صورتی که آنچه از مقوله شهوت است قابل ستایش نیست . مثلا انسان شهوت خوردن یا میل به غذا که یک میل طبیعی است دارد . آیا
این میل از آن جهت که یک میل طبیعی است هیچ قابلیت تقدیس پیدا کرده ؟
تا به حال شما دیدهاید حتی یک نفر در دنیا بیاید میلش را به فلان غذا ستایش کند ؟ عشق هم تا آنجا که به شهوت جنسی مربوط باشد ، مثل شهوت خوردن است و قابل تقدیس نیست ، ولی به هر حال این حقیقت ، تقدیس شده است و قسمت بزرگی از ادبیات دنیا را تقدیس عشق تشکیل میدهد . این از نظر روانکاوی فردی یا اجتماعی فوق العاده قابل توجه است که این پدیده چیست ؟
منبع : کتاب فطرت
نویسنده : شهید مرتضی مطهری
صفحه :89