تاریخچه ی:
خنثی شدن نقشه ترور امام هادی علیه السلام
تفاوت با نگارش: 3
| احمد بن اسرائیل، کاتب ((معتز|معتّز)) پسر متوکل نقل می کند که روزی به همراه معتز به مجلس متوکل رفتم. متوکل روی تخت نشسته بود و با خشم در حال گفتگو با وزیرش ((فتح بن خاقان )) بود؛ رنگ صورتش دگرگون می شد و شعله غضبش لحظه لحظه افروخته تر می گردید و پیوسته به فتح می گفت: آنکه تو درباره اش سخن میگویی چنین و چنان کرده است. | | احمد بن اسرائیل، کاتب ((معتز|معتّز)) پسر متوکل نقل می کند که روزی به همراه معتز به مجلس متوکل رفتم. متوکل روی تخت نشسته بود و با خشم در حال گفتگو با وزیرش ((فتح بن خاقان )) بود؛ رنگ صورتش دگرگون می شد و شعله غضبش لحظه لحظه افروخته تر می گردید و پیوسته به فتح می گفت: آنکه تو درباره اش سخن میگویی چنین و چنان کرده است. |
| فتح نیز متوکل را آرام می کرد و می گفت اینها همه تهمت و افتراء و دروغ است. ولی متوکل آرام نمی شد و می گفت:«به خدا سوگند این ریاکار زندیق راکه ادعای دروغ دارد و در دولت من رخنه می کند می کشم.» | | فتح نیز متوکل را آرام می کرد و می گفت اینها همه تهمت و افتراء و دروغ است. ولی متوکل آرام نمی شد و می گفت:«به خدا سوگند این ریاکار زندیق راکه ادعای دروغ دارد و در دولت من رخنه می کند می کشم.» |
| پس از این متوکل دستور داد به چهار مامور بربری شمشیر بدهند تا وقتی امام هادی علیه السلام داخل می شود او را بکشند. سپس متوکل گفت:«سوگند به خدا پس از کشتنش او را خواهم سوزاند.» | | پس از این متوکل دستور داد به چهار مامور بربری شمشیر بدهند تا وقتی امام هادی علیه السلام داخل می شود او را بکشند. سپس متوکل گفت:«سوگند به خدا پس از کشتنش او را خواهم سوزاند.» |
| طولی نکشید که امام هادی علیه السلام داخل شد. من دیدم امام زیر لب چیزی می گوید ولی هیچ نشانهای از اضطراب و ترس در سیمای امام مشاهده نمیشد. | | طولی نکشید که امام هادی علیه السلام داخل شد. من دیدم امام زیر لب چیزی می گوید ولی هیچ نشانهای از اضطراب و ترس در سیمای امام مشاهده نمیشد. |
| متوکل با دیدن حضرت هادی علیه السلام، از تخت پایین آمد و به استقبال او شتافت، خود را به دست و پای امام انداخت و دستهای امام و میان دو چشمش را بوسید و گفت:«ای آقای من، ای پسر رسول الله، ای بهترین خلق خدا، ای پسر عموی من، ای مولای من، ای ابو الحسن.» | | متوکل با دیدن حضرت هادی علیه السلام، از تخت پایین آمد و به استقبال او شتافت، خود را به دست و پای امام انداخت و دستهای امام و میان دو چشمش را بوسید و گفت:«ای آقای من، ای پسر رسول الله، ای بهترین خلق خدا، ای پسر عموی من، ای مولای من، ای ابو الحسن.» |
| سپس گفت:«برای چه به اینجا آمدهای؟» | | سپس گفت:«برای چه به اینجا آمدهای؟» |
| امام فرمود:«فرستاده تو به من گفت که به اینجا بیایم.» | | امام فرمود:«فرستاده تو به من گفت که به اینجا بیایم.» |
| متوکل گفت:«آن زنازاده دروغ گفته است. ای آقای من، به خانه برگرد.» | | متوکل گفت:«آن زنازاده دروغ گفته است. ای آقای من، به خانه برگرد.» |
| آنگاه به فتح و عبیدالله و معتّز دستور داد:«آقای خودتان و سرور من را بدرقه کنید.» | | آنگاه به فتح و عبیدالله و معتّز دستور داد:«آقای خودتان و سرور من را بدرقه کنید.» |
- | نگام باز ماموران متوکل به محض دیدن امام، به سجده افتادند و تعظیم کردند. |
+ | اام از یرن . ماموران متوکل به محض دیدن امام، به سجده افتادند و تعظیم کردند. |
| پس از رفتن امام هادی علیه السلام، متوکل از مامورانش پرسید چرا به ماموریت خود عمل نکردند. | | پس از رفتن امام هادی علیه السلام، متوکل از مامورانش پرسید چرا به ماموریت خود عمل نکردند. |
| ماموران در پاسخ گفتند:«از شدت هیبت و عظمت امام بی اختیار شدیم زیرا در اطرافش بیش از صد شمشیر برهنه دیدیم که صاحبان آن شمشیرها دیده نمیشدند. به همین دلیل وحشت کردیم و نتوانستیم دست به شمشیر ببریم.» | | ماموران در پاسخ گفتند:«از شدت هیبت و عظمت امام بی اختیار شدیم زیرا در اطرافش بیش از صد شمشیر برهنه دیدیم که صاحبان آن شمشیرها دیده نمیشدند. به همین دلیل وحشت کردیم و نتوانستیم دست به شمشیر ببریم.» |
| منابع: | | منابع: |
| بحار الانوار، ج 50، ص 196، ح 8. | | بحار الانوار، ج 50، ص 196، ح 8. |
| مراجعه شود به: | | مراجعه شود به: |
| ((معجزات امام هادی علیه السلام)) | | ((معجزات امام هادی علیه السلام)) |