تاریخچه ی:
اعجاز امام جواد علیه السلام و نجات از نقشه مأمون
تفاوت با نگارش: 2
- | ((حکیمه ))دختر امام رضا (علیه السلام) می گوید: زانی که برادرم امام جواد (علیه السلام) وفا یا روزی به دیدار همسرش ((ام فضل ))رفتم و صحبت از فضل و کرامت و علم و حکمت ضرت بد که این هنگم ام فضل گفت: ای حکیمه ری عجیب از امام جواد (علیه السلام) به تو بم که مثل آن را نشنیده باشی گفتم: چه ر؟ ام فضل گفت: اتاق می اتاد که غیرت من به خا ازدواج های (دائم و موقتی) که اام واد (علیه السلام) انجام می داد برنیخته می شد و من به پدرم ممون شکایت می کردم و پدرم می گفت: دخترم تحمل کن که او پسر رسول الله است.
تا این که شبی نشسته بودم که زنی آمد در نهایت خوش اندامی و لطافت به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: همسر امام جواد (علیه السلام) و من زنی از فرزندان ((عمار یاسر|عمار یاسر ))هستم در این حال آن چنان نانگی در من تحریک شد که بی اختیار شدم و به نزد پدرم ((مون|ممون ))رسیدم در حالی که از پرخوری شراب مست بود من گزارش آنچه را دیده بودم گفتم و افزودم که امام جواد (علیه السلام) به من و تو ((عباس بن عبدالمطلب|عباس )) (عموی پیامبر سلام) و فرزندانش ناسزا می گوید وآنچه ک واعیت نداشت ودروغ بود نیز به پدرم گفتم تا آنجا که به شدت خشمناک شد و در حالیکه مست بود شمشیرش را برداشت و سوگند خورد که امام جواد (علیه السلام) را با آن قطعه قطعه کند.
ام فضل می گوید: ازاین زارش پشیمان شدم وبا خودم گفتم هم خود وهم امام جواد (لیه السلام) رابه هلاکت انداختم و پشت سر پدرم حرکت کردم. پدرم داخل تا شد ودر حالیکه امام جواد (لیه للام) خواب بود ورا با شمشیر قطعه قطعه کرد. > >پس از آن شمشیررا ر گلوی حضرت گذاشت وورا ذبح کرد. و من با یاسر خدمتکار به صحنه نگاه می کردیم. پدرم پس از آن در حالی که مثل شتر عربده می کشید و دهانش کف می کرد برگشت. من هم شبانه به خانه پدرم آمدم ولی تا صبح نخوابیدم، صبح ر را به پدرم م دادم درم از یاسر خدمتکار پرسید او هم تائید کرد پدرم به یاسر گفت برو برای من خبر بیار یاسر رفت و با شتاب برگشت گفت: مژده ای امیر المؤمنین امام جواد (علیه السلام) را دیدم در حالی که نشسته ت مواک می ند ری ا روانی است. ب ا گفتم ی اهم این را به من ببخشید (می خوستم ا ین کار بد ن حضرت را اینه کنم) ا بن تبرک بجیم
رت نگاهی به من کرد و تبسمی کرد گویا مقصود مرا فهمید مم به من فرمود: جامه گران قیمت دیگری بتو می دهم به ضرت گفتم همین را می خواهم امام جامه ای که وی نش بد بردات و من هیچ نشان زخم شمشیر در بدن ن حضرت ندیدم. . . پس از آن یاسر از طرف مامون ند امام جواد (علیه السلام) رت امام فرمود: ای یاسر آیا قرار میان من و مامون این بود.
حضرت به حادثه شب گذشته اشاره کردند یاسر گفت: ای پسر رسول الله، الان وقت سرزنش نیست سوگند به حق محمد و علی ا کار از روی عقلی و اندیشه نبود. . . همان روز امام (یه اللام) با اعتی به نزد مامون رفتند و مامون میان دو چشم ضرت را بوسید و او را در بالای ملی نشاند و شروع کرد به عذر خواهی کردن آنگاه امام جواد (علیه السلام) فرمود: تو را نصیحتی بکنم گوش ده مامون گف: گویید امام فرمود: شراب مست کننده را ترک کن مامون گفت: پسر عمویت فدایت گردد نصیحت را پذیرفتم. |
+ | ((حکیمه))، دختر ((حضرت امام رضا علیه السلام|امام رضا علیه السلام))، می گوید: س از شهادت برادرم، ((حضرت امام محمد جواد علیه السلام|امام جوا علیه الام))، روزی به دیدار همسرش، ((ام فضل (زینب)|ام فضل))، رفتم و از فضل و کرامت و علم و حکمت ن گفم. ام فضل گفت:«مرایی عجیب از امام جواد علیه السلام برایت بیم که مثل آن را نشنیده باشی.» گفتم:«چه مرایی؟» ام فضل گفت:«گای اقات من با ازدواجهای دائم و موقت ا سودی میکردم و به پدرم ((ممون|مأمون)) شکایت مینمودم و پدرم می گفت:«دخترم، تحمل کن که او پسر ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|رسول الله)) است.» تا این که شبی نشسته بودم که زنی آمد در نهایت خوش اندامی و زیبایی و لطافت. به او گفتم:«تو کیستی؟» گفت:«همسر امام جواد علیه السلام و از فرزندان ((عمار یاسر|عمار یاسر)).» />آنچنان انی شدم که نزد پدرم م. مست بود. من آنچه را دیده بودم گفتم و افزودم که امام جواد به من و تو و ((عباس بن عبدالمطلب|عباس))، عموی پیامبر و فرزندانش ناسزا میگوید. />اون به شدت خشمناک شد و در حالی که مست بود شمشیرش را برداشت و سوگند خورد که امام جواد را با آن قطعهقطعه کند. از ارم پشیمان شدم و با خود گفتم هم خود و هم امام جواد ا به هلاکت انداختم. پشت سر پدرم حرکت میکردم. پدرم داخل من شد و امام جواد ا که خواب بود با شمشیر قطعه قطعه کرد. پس از آن شمشیر را ر گلوی گذاشت و رش را برید. من و یاسر خدمتکار به صحنه نگاه می کردیم. پدرم در حالی که عربده می کشید برگشت. من هم به خانه پدرم آمدم ولی تا صبح نخوابیدم. صبح مرای دیشب را برای پدرم تعری کدم. گت یزی یادش میاید. از یاسر خدمتکار پرسید. او هم تائید کرد. پدرم به یاسر گفت:«برو برای من خبر بیار.» یاسر رفت و با شتاب برگشت و گفت:«مژده، ای امیرالمؤمنین. امام جواد را دیدم در حالی که سالم و سرحال نشسته و. واستم د ا را ری ک. گفتم:«ا مرا ببخشید. جامه خو ا ه من بدی تا خم ا ب ن متبرک کم.» مم نگاهی به من کرد و تبسمی کرد، گویا مقصود مرا فهمید. د به من فرمود:«جامهی گرانقیمت دیگری به تو میدهم.» به و گفتم:«همین را میخواهم.» امام جامهی ود ب من دا و من هیچ نشان زخم شمشیر در بدن ندیدم. />امام ه م فرمود:«ای یاسر، آیا قرار میان من و مامون این بود؟» گفتم:«ای پسر رسول الله. الان وقت سرزنش نیست. سوگند به حق محمد و ((حضرت امیرالمؤمنین علی عیه اسا|علی))، کار ممون از روی عقل و اندیشه نبود...» همان روز امام ا با دای از اصحابش نزد مامون رفت. مامون میان دو چشم و را بوسید و او را در بالای ملس نشاند و شروع به عذر خواهی کرد. امام جواد فرمود:«تو را نصیحتی میکنم. شاواری را ترک کن.» />مامون گفت:«پسر عمویت فدایت گردد. نصیحتت را پذیرفتم.» |
| منابع: | | منابع: |
- | بحار الانوار، ج 50، ص 69، ح 47. |
+ | بحار الانوار، ج 50، ص 69، ح 47. |