مقدمه
علم و علم آموزی در
دین اسلام دارای ارزش و اهمیت فوق العادهای است تا حدیکه طلب علم بر هر مسلمانی واجب است. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در این رابطه فرمودند: "جستن علم بر هر مسلمانی واجب است و همه چیز، حتی ماهیان دریا برای جوینده علم آمرزش میطلبند" و در احادیث آمده است که فرشتگان بالهای خویش را برای طالب علم پهن میکنند چون از آنچه میجویند رضایت دارند. و باز آنحضرت در جایی فرمودهاند: هیچ کس از من نیست به جز دانشمند و دانش آموز.
حال که علم آموزی چنان ارزشمند و واجب است، شایسته است با مطالعه گفتار و زندگی برخی شیفتگان علم، شوق و رغبت علم آموزش را در خود افزایش دهیم که در اینجا به نمونههایی از آن اشاره میگردد:
من بدون کتاب نمیتوانم زندگی کنم.
به نظر من کتاب بیش از درس و معلم به انسان میآموزد من نه دهم معلومان خود را از کتاب آموختهام و یک دهم را از معلم و دروس.
بگذارید این نکته شعار شما باشد:
"باید هر روز چیز تازهای فرا گیرم."
وی در جایی دیگر اضافه میکند که: کسی که دیروز فارغ التحصیل گشته و امروز دست از مطالعه برداشته، فردا مرد بیسوادی از کار در خواهد آمد.
روزی شانزده ساعت مرتب کار میکرد و غالبا در محل کارش روی صندلی میخوابید.
در هر شبانه روز، حدود هیجده ساعت به مطالعه و نوشتن میپرداخت و خواب و استراحت وی از چند ساعت تجاوز نمیکرد. ایشان از اول صبح تا شام مرتبا به نوشتن و مطالعه مشغول بود.
در اوائل جوانی در مدرسه علمیه اصفهان دوران طلبگی و تحصیل خود را میگذراند. او روزهای پنج شنبه و جمعه به کارگری میرفت و مزد این دو روز را صرف هزینه پنج روز تحصیل خود میکرد.
دوازده علم از دانشهای عرب را دارا بود. او در ابتدا آهنگر بوده، وی روزی با دست خود صندوق کوچکی درست کرده و قفل عجیبی به آن صندوق زد که وزن صندوق با آن قفل همهاش یک قیراط بیشتر نبود و آنرا به عنوان هدیه نزد سلطان آورد برخلاف انتظار سکاکی، سلطان و اطرافیانش چندان اعتنایی به سکاکی نکردند. سکاکی دید، مردی وارد مجلس شد و همه افراد احترام زیادی برای او قائل شدند.
وی پرسید: این آقار چکاره است که این قدر مورد احترام پادشاه و سایرین است؟ گفتند: این آقار عالم و دانشمند است.
سکاکی در همانجا تصمیم گرفت که به دنبال تحصیل علم رفته و علم بیاموزد. به مدرسه آمد تا درس بخوانند. در حالی که سی ساله بود. استاد به او گفت: سنّت زیاد است مشکل میتوانی چیزی یاد بگیری.
اتفاقا سکاکی آدم کم حافظهای بود. استاد جهت امتحان، مسالهای از فتواهای شافعی را به او درس داد. به او گفت: بگو: پوست سگ با دباغی پاک میشود. سکاکی آن روز این عبارت را هزار بار تکرا کرد.
فردا موقع تحویل درس، سکاکی گفت: سگ گفته پوست استاد با دباغی پاک میشود.
همه حاضرین خندیدند.
استاد، درس دیگری به او داد. خلاصه ده سال را با این روش درس خواند ولی چیزی یاد نگرفت. به کلی از خودش ناامید شد و حوصله اش تنگ گردیده و سر به بیابان گذاشت.
روزی در دامنه کوهی گردش میکرد. در قسمتی از این کوه قطرات آب را مشاهده کرد. که بر روی سنگی ریخته و بر اثر ریزش قطرات آب بر روی این تخته سنگ، سنگ گود و سوراخ شده است.
با دیدن این منظره به فکر فرو رفت. با خودش گفت مگر قلب من از سنگ سخت تر بود؟ با خود فکر کرد اگر به تحصیل ادامه دهد، عاقبت به جائی خواهد رسید. دوباره تصمیم گرفت خواندنش را ادامه دهد. او با جدیت و کوشش تمام مشغول درس خواندن شد. تا آنکه خداوند درهای علوم و معارف را بر وی باز کرد. او توانست با کوشش مستمر از هم ردیفهای خود جلوه زده، به درجات عالیتر از علوم گوناگون نائل شود.
وی چندان فقیر بود که از شدت کهنگی لباس خجالت میکشید در مجلس درس شرکت کند. لذا در بیرون از محل درس مینشست و به درس استاد گوش میداد و آنچه تحقیق میکرد بر برگ چناری مینوشت.
طلاب تصور میکردند او برای گدایی میآید تا این که روزی مسالهای بر استاد که
ملا محمد تقی مجلسی بود، مشکل شد و حل آن را به روز دیگر موکول کرد.
روز دیگر هم آن مشکل حل نشده و حل مشکل را به روز سوم حواله کرد. در این اثنا یکی از شاگردان گذارش به مدرسه افتاد. ملاصالح را در حالی دیده بود که وی عبا را به سر خود پیچیده و برگ درخت چنار زیادی را سیاه کرده بود.
آن شخص با کمال تعجب در سه برگ چنار مشاهده کرد که حل آن معظل، روی آن برگها نوشته شده است.
روز سوم به مجلس درس رفته، مساله مطرح شد ولی باز کسی نتوانست آن را حل کند پس آن شاگرد، داوطلب شد آن مسئله را حل کند. ملا محمد تقی تعجب کرد و به وی گفت: این جواب از تو نیست و از کس دیگری یاد گرفتهای. آن طلبه قضیه ملاصالح را نقل کرد.
آخوند چون از حال ملاصالح با خبر شد، فوری شخصی را فرستاد تا لباسی را برای او حاضر کنند و او را به داخل کلاس درس دعوت کرد و توضیح این اشکال را شفاها از او شنید.
سپس آخوند برای وی مقرری و ماهانه تعیین کرد. وی مدت زیادی در روشنایی چراغ توالت مطالعه میکرد، او حتی در شب عروسیاش با اینکه با دختر دانشمند جناب مجلسی، ازدواج کرده بود، باز هم دست از مطالعه برنداشت.
حرف دل ملاصالح
ملاصالح مازندرانی میگفت: "من از جانب خداوند بر
طلاب علوم دینیه حجت میباشم؛ زیرا هیچ طالب علمی چون من فقیر نبود، مدت زمانی بر من میگذشت که وسیله روشنایی جز روشنایی چراغ مستراح برای من فراهم نبود و از نظر هوش و حافظه کسی از من کم هوشتر نبود، به حدی که وقتی از منزل خود بیرون میرفتم. در هنگام مراجعت، منزلم را فراموش میکردم و نیز اسامی فرزندانم را از یاد میبردم. در اثر کوشش فراوان، خدا بر من منت گذارد و به من آنچه را خواستم عطا فرمود."
امید است با مطالعه و بررسی زندگانی علما و عاشقان علم و علم آموزی، شوق طلب علم را در خود دو چندان نموده و هر چه تشنهتر و جویاتر به دنبال علم و آموختن آن باشیم.
برای مطالعه بیشتر مراجعه شود به
منابع
- احسانی کنانی، سیمای شیفتگان علم.
- علی میر خلف زاده، داستانهایی از فضیلت علم.
- ابوالقاسم پاینده، نهج الفصاحه.