اساتید کاراته کتب و مقالات متعددی در مورد کاراته نوشته اند به عقیده من بهترین کتاب در این زمینه را بزرگترین استاد گیچین فوناکوشی نوشته است او تقریبا در نود سالگی شرح زندگی خود را تحت عنوان راه کاراته راه زندگی من نوشت او ضمن صحبت درباره استادان مشهورش نه تنها از مهارتشان بر فنون بلکه از رفتارشان در موقعیتهای بحرانی سخن به میان می آورد و روح واقعی و حقیقی کاراته را نشان می دهد.
یکی از داستانهای مورد علاقه من در این کتاب مربوط به یکی از استادان به نام استاد ماتسومورا است. داستان مربوط به چند دهه قبل در ناهای ژاپن است داستان در دکان کوچک یک هنرمند حکاک که خود نیز یکی از قهرمانان محلی کاراته است آغاز می شود.
هنرمند حکاک مردی قوی هیکل و درشت اندام است و عضلاتی برآمده دارد که آستین های کوتاه کیمونوی او آنها را به سختی می پوشاند دقیقا پس از گذشت چهل سال از سنش می شود گفت که او در اوایل زندگی اش به سر می برد.
یک روز ماتسومورا به مغازه این هنرمند حکاک وارد می شود. ماتسومورا اوایل سی سالگی اش بود اگر چه مثل حکاک نیرومند و قوی هیکل به نظر نمی رسید ولی او هم مردی با ابهت ، بلند قد با چشمانی سیاهرنگ و نافذ بود. وقتی که او می خواست طرحی را که حکاک بر روی چپقش کنده کاری نماید شرح می داد صدایی لطیف داشت.
حکاک نگاهی به مشتری اش انداخت و گفت: آقا معذرت می خواهم، شما همان معلم کاراته آقای ماتسومورا نیستید؟
ماتسومورا جواب داد: « بله چطور مگر. »
حکاک گفت: می گویند شما بهترین استاد کاراته در جهان هستید شما حتی به رئیس قبیله هم تدریس می کنید اینطور نیست؟
او به تلخی و انزجار جواب دا: بودم ولی نه به مدت زیاد در حقیقت از کاراته بیزار شده ام.
حکاک گفت: نمی فهمم هر کس می داند که شما بهترین استاد در قید حیات هستید اگر شما دیگر به رئیس قبیله تعلیم ندهید پس چه کسی این کار را انجام خواهد داد؟ حکاک با مشاهده غم در چهره ماتسومورا اضافه کرد:
« چیز بسیار وحشتناکی بایستی اتفاق افتاده باشد که شما را نسبت به کارته دلسرد کرده باشد. »
ماتسومورا گفت: بله حق با شماست رئیس قبیله شاگردی بی اعتنا با تکنیکهای خام بود که میخواست در همه مبارزات برنده شود آن هم نه به دلیل مهارتش بلکه به دلیل درجه و مقامش.
یک روز در حین آموزش درسی الزامی من به ضعف های او اشاره ای کردم و از او خواستم که با تمامی قدرتش به من حمله کند. او حمله را با یک ضربه پای دوبل (نیداو گری) باز کرد بدترین ضربه ای که در شروع کار می توان به یک حریف ماهر وارد کرد و من او را حدود شش متر دورتر پرت کردم.
وقتی بالاخره او قادر به راه رفتن شد و خود را جمع و جور کرد دستور داد تا از جلوی چشمش دور شوم و دیگر بر نگردم تا زمانی که احضارم کند. بهتر بود که هرگز تدریس کاراته را با این شخص آغاز نمی کردم. در حقیقت بهتر بود من اصلا کاراته را نمی آموختم.
حکاک گفت: معنی ندارد به هر تقدیر حال که شما دیگر به او تدریس نمی کنید چرا به من آموزش ندهید؟
ماتسومورا گفت: نه همان طور که به شما گفتم من تدریس کاراته را کنار گذاشته ام در هر حال چرا مردی ماهر مثل شما بخواهد تحت تعلیم من قرار بگیرد؟
حکاک گفت: رک و پوست کنده بگویم من کنجکاو هستم ببینم شما چگونه تدریس می کنید.
ماتسومورا غرید: من دیگر کاراته تعلیم نمی دهم او از گستاخی حکاک به شدت خشمگین شده بود چرا که او با وقاحت تمام می خواست استاد پیشین رئیس قبیله مربی یک حکاک گردد.
در این گیر و دار حکاک عقیده خود را تغییر داد و گفت:
اگر شما از تعلیم به من امتناع می ورزید آیا از یک مسابقه با من هم سرباز خواهید زد؟
ماتسومورا با حالتی ناباورانه جواب داد:
شما مرا به مبارزه می طلبید؟
حکاک جواب داد: بله دقیقا یک مبارزه جدی و عاری از امتیازات کلاس و تدریس و از آنجا که شما دیگر به رئیس قبیله تدریس نمی کنید احتیاجی به اخذ اجازه برای مبارزه با من را ندارید.
در صدا و چشمان حکاک نوعی گستاخی و غرور حس می شد چنانچه او اضافه کرد:
به شما اطمینان می دهم که من بهتر از او از خود دفاع می کنم.
ماتسومورا پرسید: فکر نمی کنید که زیاده روی می کنید؟ این درخواست مبارزه ای که به زد و خورد ختم شود نیست بلکه مسئله مرگ و زندگی است آیا شما با مبارزه تا حد مرگ موافقید؟
حکاک با حاضر جوابی و صراحت گفت: « من واقعا آماده مردن هستم. »
ماتسومورا گفت: در این صورت با خوشحالی آن را به شما پیشکش می کنم ولی بگذار در ابتدا یک ضرب المثل قدیمی را به شما یادآوری نمایم اگر دو ببر با هم بجنگند یکی از آنها آسیب می بیند و دیگری محکوم به مرگ است و می میرد.
وقتی ماتسومورا دید که حرفهایش تاثیری بر حکاک نگذاشت گفت:
من زمان و مکان مبارزه را به عهده شما می گذارم.
و بدین ترتیب قرار ملاقاتی برای ساعت پنج صبح روز بعد در محوطه قبرستان پشت قصر تاما گذاشتند راس ساعت مقرر دو مرد با یکدیگر رو به رو شدند. با ادای احترام تشریفات مرسوم آنها از فاصله چندین متری رو به روی هم قرار گرفتند.
اولین حرکت را حکاک انجام داد او فاصله موجود در بینیشان را به نصف رسانید مشت چپش را به صورت گدان به سوی حریف دراز کرد و مشت دست راستش را به نشانه آمادگی برای حمله ری کفل راستش به صورت کج قرار داد.
ماتسومورا با قرار دادن چانه اش روی شانه چپ با آرامش تمام و با گرفتن یک حالت معمولی شیزن تای به خود با او رو به رو شد.
این حرکتی بود که به نظر می رسید جای هیچ امیدی برای دفاع نبود حال آنکه حکاک برای ادامه حمله اش آماده گشت در آن لحظه ماتسومورا چشمانش را بازتر کرد و به عمق چشمهای حریفش خیره شد اگر چه ماتسومورا حرکتی نکرد ولی حکاک با نیرویی به سرعت صاعقه به عقب رانده شد و به زمین افتاد.
قطرات عرق بر پیشانی حکاک نشسته بود و از بغلهایش نیز به شدت عرق تراوش می شد. قلیش به تپش افتاد با احساس ضعف بر روی نزدیکترین تخته سنگ نشست. ماتسومورا هم برای استراحت همان کار کرد.
پس از لحظه ای ماتسومورا بانگ برآورد:
« آفتاب الان طلوع می کند بیایید کار را تمام کنیم. »
آن دو مرد از جا برخاستند و ماتسومورا دوباره همان حالت را به خود گرفت دوباره حکاک مبادرت به حمله نمود و به سمت حریفش هجوم برد ولی بار دیگر به وسیله نیرویی متوقف شد او پس از آن جریان قسم خورد که نیروی فوق الذکر فقط از چشمان ماتسومورا ساطع می شد.
حکاک با اینکه در مبارزه باخته بود ولی مثل یک مرد مصمم بود تا پای مرگ بایستد بدین جهت یک کیای (غرش قوی و بلند!) کشید او حریفان کوچکتر و ضعیفترش را با آن مرعوب کرده بود. ولی ماتسومورا بدون کوچکترین حرکتی همچنان ایستاد و یکبار دیگر حکاک با بی میلی تمام عقبنشینی کرد.
ماتسومورا پرسید: « چرا حمله نمی کنی؟ »
حکاک جواب گفت: نمی فهمم من قبل از این در هیچ مسابقه ای شکست نخورده بودم ولی بهتر است بمیرم تا در مبارزه ببازم به شما اخطار می کنم حال من به قصد سوتم جنگ تا آخرین قطره خون حمله می کنم.
ماتسومورا گفت: بسیار عالی هر طور که مایل هستید.
به ناگهان حکاک با تمامی مهارتی که داشت حمله خود را آغاز کرد ولی در همان لحظه فریادی از گلوی ماتسومورا بلند شد که پس از برخورد با تپه های دور دست بازگشت و انعکاس آن به گوش رسید.
همان گونه که برق چشمان ماتسومورا حکاک را فلج و بی حسی نموده بود همان طور هم کیای! او حکاک از حرکت بازداشت.
حکاک ناله سر داد که: « بس است من دیوانه بودم که شما را دعوت به مبارزه نمودم. هیچ همانگی و شباهتی بین مهارت من و شما وجود ندارد. »
ماتسومورا با فروتنی و ملایمت جواب داد:« این طور نیست شما از مهارت و روحیه والای جنگی برخوردارید اگر ما واقعا دست و پنجه نرم می کردیم به احتمال زیاد من شکست می خوردم. »
حکاک در اعتراض گفت: شما مبالغه می کنید حقیقت ین است که وقتی من به چشمان شما نگاه کردم خود را کاملا بی دفاع و درمانده یافتم و همه روحیه جنگیم را از دست دادم.
ماتسومورا به آرامی گفت: شاید ولی این موضوع در نتیجه تفاوت موجود بین من و شماست شما مصمم به کسب پیروزی بودید و من مصمم بودم در صورت شکست بمیرم.
او اضافه کرد: گوش کنید وقتی دیروز وارد مغازه شما شدم از سرزنش و توبیخ رئیس قبیله به شدت غمگین و سر شکسته بودم و وقتی شما از من خواستید به شما کاراته بیاموزم این عمل شما نیز موجب نگرانی من شد. ولی وقت ما ترتیب یک مسابقه را دادیم تمامی نگرانیهایم از بین رفتند. فهمیدم که موارد نسبتا کوچک ذهن مرا به خود مشغول داشته بودند صلاح تکنیک ها ، مهارت آموزش کاراته و تملق در مورد رئیس قبیله حفظ موقعیت ذهن مرا مشغول کرده بود.
من امروز عاقلتر از دیروز هستم من یک انسان هستم و یک انسان مخلوقی است آسیب پذیر و جایز الخطا موجودی که به احتمال زیاد نمی تواند کامل و بی عیب و نقص باشد. پس از مرگ او به عناصر اصلی وجودی خود رجعت می نماید یعنی به باد خاک ، آب ، آتش و هوا . ماده در اصل پوچ و فانی است همه اش باطل و پوچ است ما همچون چمن یا درختان جنگل هستیم.
مخلوقات جهان هستی برخاسته از روح هستی اند و خود روح هستی نه زنده است و نه مرده پوچی تنها مانع و سد برای ادامه زندگی است.
با این جمله ماتسومورا خاموش شد حکاک در اندیشه درس ارزشمندی که از کاراته کسب نموده بود ساکت بود او از یک استاد بدون کسب ضربه ای شکست خورده بود.
ماتسومورا به زودی به موقعیت قبلی خود به عنوان مربی خصوصی رئیس قبیله منصوب گردید.
از پیوند [http://www.foo.com] یا [http://www.foo.com|شرح] برای پیوندها.
برچسب های HTML در داخل توضیحات مجاز نیستند و تمام نوشته ها ی بین علامت های > و < حذف خواهند شد..
وزارت آموزش و پرورش > سازمان پژوهش و برنامهريزی آموزشی
شبکه ملی مدارس ایران رشد