در روز
فتح مکه، پس از ورود لشگریان اسلام به شهر،
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در منطقه
حجون در کنار
ابوطالب کمی استراحت کرد، سپس در حالی که سوار بر شتر بود برای
طواف خانه خدا رهسپار
مسجدالحرام شد. پیامبر لباس نظامی بر تن و کلاه خود بر سر داشت و
مهاجرین و
انصار که گرداگرد وجودش حضور داشتند، به پیروی از او با صدای بلند تکبیر می گفتند تا وقتی با اشاره پیامبر، همگان ساکت شدند.
پیامبر در نخستین دور طواف وقتی در برابر کعبه رسید، با چوب بلندی که در دست داشت، ضربهای به بتهای
هبل و
اساف و نائله زد و آنها را سرنگون کرد و این آیه را خواند:«
قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا»؛ (بگو حق آمد و باطل محو و نابود شد و باطل همیشه نابودشدنی است.) با سقوط هبل، بت بزرگ، پیامبر دستور داد آن را بشکنند.
زبیر به تمسخر به
ابوسفیان گفت:« هبل بت بزرگ شکسته شد!» و ابوسفیان با نهایت دلخوری گفت:« بس کن. اگر غیر از خدایی که محمد میگوید خدای دیگری بود، اوضاع ما این گونه نبود.»
آنگاه پیامبر بتی را بالای بام کعبه دید. به
حضرت علی علیه السلام فرمود:« من میایستم، تو بر دوش من بالا برو و آن بت را به زمین بیفکن.» سپس فرمود:« اگر تمام امت من بخواهند مرا تحمل کنند، از شدت سنگینی و عظمت وحی نمیتوانند، ولی من تو را تحمل میکنم.» حضرت علی علیه السلام بر دوش پیامبر ایستاد و بت را برگرفت و آن را به کوه صفا کوبید و خرد کرد. سپس خندان از دوش پیامبر پایین آمد. پیامبر پرسید:« چرا میخندی؟»
علی علیه السلام جواب داد:« در شگفتم که از بالای دوش شما به زمین آمدم ولی چیزی احساس نکردم.»
رسول خدا فرمود:« چگونه میخواهی چیزی احساس کنی در حالی که محمد تو را بر دوش گرفت و جبرئیل تو را پایین آورد.»
بعدها علی علیه السلام تعریف میکرد که «هنگامی که بر دوش پیامبر بودم به گونهای بودم که گویی اگر میخواستم به آسمان دست یابم، میتوانستم.»
منابع:
- مغازی واقدی، ج2، ص832
- بحارالانوار، ج40، ص61
مراجعه شود به: