روزی
عتبه بن ربیعه، یکی از بزرگان
مکه، با هماهنگی سران
قریش نزد
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم که تنها در
مسجدالحرام نشسته بود آمد تا با ارائه پیشنهادهای گوناگونی پیامبر را از ادامه دعوت مردم، باز دارد.
ابتدا به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم گفت:« ای برادر زاده من! تو جایگاه بلند خود را نزد ما (قبیله قریش) میدانی، اما با این راهی که در پیش گرفتهای، جمعیت ما را پراکنده کردهای. دین آنان و خدایانشان را نکوهش میکنی و اجدادشان را کافر میخوانی.»
سپس گفت:« اکنون پند مرا بشنو و یکی از پیشنهادهای مرا بپذیر. اگر ثروت میخواهی، ما تو را از همه ثروتمندتر میکنیم؛ اگر برای سروری و ریاست بر قوم خود قیام کردهای، ما تو را بزرگ قرار میدهیم و اگر پادشاهی خواهی، تو را پادشاه خود میخوانیم. شاید هم اجنه و شیاطین، روحت را تسخیر کردهاند. در این صورت طبیبان حاذقی برایت میآوریم تا سلامت خود را بازیابی.»
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:« سخنت به پایان رسید؟»
گفت:« آری.» فرمود:« اکنون تو بشنو.» و سپس آیاتی از سوره فصلت (آیههای 1 تا 27) را برای او خواند.
عتبه با شیفتگی تمام گوش داد و آنچنان مجذوب کلام خداوند شد که پس از جدا شدن از رسول خدا نزد اشراف قریش رفت و گفت:« به خدا سوگند، کلماتی از محمد شنیدم که تاکنون نشنیده بودم. اینها که او میخواند نه شعر است و نه سحر. ای قریش! از من بشنوید و دست از او بردارید که اگر قوم عرب بر او پیروز شوند، مقصود شما بدون زحمت به دست آمده است و اگر او بر عرب پیروز گردد، شما نیز سروری مییابید.»
قریشیان در پاسخ عتبه گفتند:« ای ابو ولید؛ محمد تو را هم با کلام و زبان خودش سحر کرده است.»
عتبه گفت:« نظر من همان است که گفتم. حال، شما هر چه میخواهید بکنید.»
منابع: