منصور دوانیقی روزی
امام صادق علیه السلام را احضار کرد و همین که امام وارد قصر شد، به او گفت: « به خدا سوگند، تصمیم دارم هیچ درخت خرمایی برایت باقی نگذارم و تمام اموالت را مصادره کنم.»
امام فرمود:« خداوند متعال
ایوب را آزمود و او صبر پیشه کرد، به
حضرت داود عطا فرمود و او شکرگزاری کرد، و یوسف به قدرت رسید و او از جرم برادرانش درگذشت. تو نیز از نسل اینان هستی و باید رفتارت مشابه آنان باشد.»
منصور با شنیدن سخنان امام گفت: « من نیز از تو گذشتم.»
آنگاه حضرت صادق علیه السلام فرمود: « هر کس خودش را به خون ما اهل بیت گرفتار سازد، خداوند سلطنت و حکومتش را از بین می برد.»
منصور به شدت خشمگین شد. حضرت صادق علیه السلام با مشاهده وضعیت منصور به او فرمود: « آرام باش! مگر این چنین نبود که حکومت و قدرت در دست آل
ابوسفیان بود، اما همین که
یزید ـ که خدا لعنتش کند ـ
حسین علیه السلام را کشت، خداوند حکومت را از او گرفت و آل
مروان آن را به ارث بردند؛ و در زمان حکومت آل مروان همین که
هشام،
زید پسر
امام زین العابدین را کشت، خداوند سلطنتش را نابود کرد و
مروان بن محمد به قدرت رسید؛ و زمانی که مروان،
ابراهیم امام (جد منصور) را کشت، خداوند حکومت را از او نیز گرفت و اکنون خلافت به شما رسیده؟»
منصور گفت:« راست گفتی. اکنون بگو چه میخواهی.»
امام فرمود: « خواستهای ندارم. فقط اجازه بده برگردم.»
منصور گفت: « مانعی ندارد.»
امام صادق علیه السلام از قصر منصور خارج شد.
ربیع، نگهبان مخصوص منصور، به امام گفت: « منصور دستور داده ده هزار درهم به شما بدهیم.»
امام فرمود: « نیازی ندارم. »
ربیع گفت: « اگر نپذیری، منصور خشمگین میشود. پولها را بگیر و
صدقه بده.»