طرح نظریه
برخی برعکس ، مدعی هستند که اسلام به هیچ وجه طرفدار یگانگی و یگانه شدن فرهنگ انسانی و جامعههای انسانی نیست ، طرفدار تعدد و تنوع فرهنگها و جامعههاست و آنها را در همان تنوع و تعددشان به رسمیت میشناسد و تثبیت میکند .
میگویند : شخصیت و هویت و " خود " یک ملت عبارت است از فرهنگ آن ملت که روح جمعی آن ملت است و این روح جمعی را تاریخ خاص آن ملت که ویژه خود اوست و ملتهای دیگر با او شرکت ندارند ، میسازد .
طبیعت ، نوعیت انسان را میسازد و تاریخ فرهنگ او را ، و در حقیقت ، شخصیت و منش و " خود " واقعی او را .
هر ملتی فرهنگی خاص با ماهیتی خاص و رنگ و طعم و بو و خاصیتهای مخصوص به خود دارد که مقوم شخصیت آن ملت است و دفاع از آن فرهنگ دفاع از هویت آن ملت است ، و همانطور که هویت و شخصیت یک فرد به شخص خود او تعلق دارد و رها کردن آن و پذیرفتن هویت و شخصیت دیگری به معنی سلب خود از خود است و به معنی مسخ شدن و بیگانه شدن با خود است .
هر فرهنگ دیگر جز فرهنگی که در طول تاریخ ، این ملت با آن قوام یافته ، برای این ملت یک امر بیگانه است ، اینکه هر ملتی یک نوع احساس ، بینش ، ذوق ، پسند ، ادبیات ، موسیقی ، حساسیت ، آداب و رسوم دارد و یک نوع امور را میپسندد که قوم دیگر خلاف آن را میپسندد ، از آن است که این ملت در طول تاریخ به علل مختلف از موفقیتها ، ناکامیها ، برخورداریها ، محرومیتها ، آب و هواها ، مهاجرتها ، ارتباط ها ، داشتن شخصیتها و نابغهها دارای فرهنگی ویژه شده است و این فرهنگ ویژه روح ملی و جمعی او را به شکل خاص و با ابعاد خاص ساخته است .
فلسفه ، علم ، ادبیات ، هنر ، مذهب ، اخلاق مجموعه عناصری هستند که در توالی تاریخ مشترک یک گروه انسانی به گونهای " شکل " میگیرند و " ترکیب " مییابند که ماهیت وجودی این گروه را در برابر گروه های دیگر انسانی تشخص میبخشد و از این ترکیب ، " روحی " آفریده میشود که افراد یک جمع را به صورت اعضای " یک پیکر " ارتباط ارگانیک و حیاتی میدهد و همین " روح " است که به این پیکر نه تنها وجودی مستقل و مشخص بلکه نوعی " زندگی " میبخشد که در طول تاریخ و در قبال دیگر پیکرهای فرهنگی و معنوی بدان شناخته میشود ، چه این " روح " در رفتار جمعی ، روال اندیشه ، عادات جمعی ، عکسالعملها ، و تأثرات انسانی در برابر طبیعت و حیات و رویدادها ، احساسات و تمایلات و آرمانها و عقاید و حتی در کلیه آفرینشهای علمی و فنی و هنری وی و به طور کلی در تمام جلوههای مادی و روحی زندگی انسانی او محسوس و ممتاز است .
میگویند : مذهب نوعی ایدئولوژی است ، عقیده است و عواطف و اعمال خاص که این عقیده ایجاب میکند ، اما ملیت " شخصیت " است و خصایص ممتازی که روح مشترک افرادی از انسانهای همسرنوشت را ایجاد مینماید ، بنابراین رابطه میان ملیت و مذهب رابطه میان شخصیت و عقیده است .
میگویند : مخالفت اسلام را با تبعیضات نژادی و برتری جوییهای قومی به معنی مخالفت اسلام با وجود ملیتهای گوناگون در جامعه بشری نباید گرفت .
اعلام اصل تسویه در اسلام به معنی نفی ملیتها نیست ، برعکس ، به این معنی است که اسلام به اصل وجود ملیتها به عنوان واقعیتهای مسلم و انکار ناپذیر طبیعی معترف است .
آیه "
« یا أیهاالناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان أکرمکم عند الله أتقیکم »" (حجرات / . 13)
که به آن بر انکار و نفی و الغای ملیتها از نظر اسلام استدلال میشود ، درست برعکس ، اثبات کننده و تأیید کننده ملیتهاست ، زیرا آیه اول تقسیمبندی بشریت را از نظر جنسیت ( ذکوریت و انوثیت ) که یک تقسیمبندی طبیعی است ، طرح میکند و سپس بیدرنگ گروهبندی بشری را از نظر شعوب و قبایل طرح میکند و این میرساند که گروه بندی مردم به شعوب و قبایل امری طبیعی و الهی است مانند تقسیم شدن آنها به مرد و زن .
این جهت میرساند که اسلام همچنانکه طرفدار رابطهای ویژه میان زن و مرد است نه محو جنسیت و آثار آن ، طرفدار رابطه میان ملتها براساس تساوی آنهاست نه طرفدار محو ملیتها .
اینکه قرآن وضع ملیتها را همچون خلق جنسیتها به خدا نسبت می دهد یعنی که وجود ملیتهای مشخص یک واقعیت طبیعی در خلقت است .
اینکه قرآن غایت و فلسفه وجودی اختلاف ملیتها را " تعارف " ( بازشناسی ملتها یکدیگر را ) ذکر کرده است ، اشاره به این است که یک ملت تنها در برابر ملت دیگر به شناخت خود نائل میگردد و خود را کشف مینماید ، ملیت در برابر ملیتهای دیگر شخصیت خود را متبلور میسازد و جان میگیرد .
علیهذا برخلاف آنچه مشهور است ، اسلام طرفدار ناسیونالیسم به مفهوم فرهنگی آن است نه مخالف آن . آنچه اسلام با آن مخالف است ناسیونالیسم به مفهوم نژادی یعنی راسیسم و نژادپرستی است .
نقد نظریه
این نظریه از چند جهت مخدوش است :
اولا
مبتنی است بر نوعی نظریه درباره انسان و نوعی نظریه درباره مواد و اصول فرهنگ انسان یعنی فلسفه ، علم ، هنر ، اخلاق و غیره که هر دو مخدوش است .
درباره انسان اینچنین فرض شده که در ذات خود از نظر فکری و اینکه جهان را چگونه ببیند و چگونه درک کند و از نظر عاطفی و پویندگی و اینکه چه بخواهد و چه مسیری را طی کند و به سوی چه مقصدی حرکت کند ، از هر محتوا و شکلی ولو بالقوه خالی است ، نسبتش به همه اندیشهها و عاطفهها و راهها و مقصدها علیالسویه است .
ظرفی است خالی ، بیشکل ، بیرنگ ، در همه چیز تابع مظروف خود ، " خودی " خود را و شخصیت خود را و راه و مقصد خود را از مظروف خود میگیرد . مظروف او هر شکل و هر شخصیت و هر راه و هر مقصدی به او بدهد ، میگیرد .
مظروف او - و در حقیقت اولین مظروف او - هر شکل و هر رنگ و هر کیفیت و هر راه و هر مقصد و هر شخصیت که به او بدهد ، شکل واقعی و رنگ واقعی و شخصیت واقعی و راه و مقصد واقعی همان است ، زیرا " خود " او با این مظروف قوام یافته است و هر چه بعدا به او داده شود که بخواهد آن شخصیت و آن رنگ و شکل را از او بگیرد ، عاریتی است و بیگانه با او ، زیرا بر ضد اولین شخصیت ساخته شده او به دست تصادفی تاریخ است .
به عبارت دیگر ، این نظریه ملهم از نظریه چهارم درباره اصالتفرد و جامعه ، یعنی اصالةالاجتماعی محض است که قبلا انتقاد کردیم .
مرکب حقیقی
درباره انسان - چه از نظر فلسفی و چه از نظر اسلامی - نمیتوان اینچنین داوری نمود .
انسان به حکم نوعیت خاص خود ، ولو بالقوه ، شخصیت معین و راه و مقصد معین دارد که قائم به فطرت خدایی اوست و
" خود " واقعی او را آن فطرت تعیین میکند . مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاکهای فطری و نوعی انسان میتوان سنجید نه با ملاکهای تاریخی .
هر تعلیم و هر فرهنگ که با فطرت انسانی انسان سازگار باشد و پرورش دهنده آن باشد ، آن فرهنگ اصیل است هر چند اولین فرهنگی نباشد که شرایط تاریخ به او تحمیل کرده است ، و هر فرهنگ که با فطرت انسانی انسان ناسازگار باشد ، بیگانه با او است و نوعی مسخ و تغییر هویت واقعی او و تبدیل " خود " به " ناخود " است هر چند زاده تاریخ ملی او باشد.
مثلا اندیشه ثنویت و تقدیس آتش ، مسخ انسانیت ایرانی است هر چند زاده تاریخ او شمرده شود ، اما توحید و یگانه پرستی و طرد پرستش هر چه غیر خداست ، بازگشت او به هویت واقعی انسانی اوست ولو زاده مرز و بوم خود او نباشد .
درباره مواد فرهنگ انسانی نیز به غلط فرض شده که اینها مانند مادههای بیرنگ هستند که شکل و تعین خاص ندارند ، شکل و کیفیت اینها را تاریخ میسازد ، یعنی فلسفه به هر حال فلسفه است و علم علم است و مذهب مذهب است و اخلاق اخلاق است و هنر هنر ، به هر شکل و به هر رنگ که باشند ، اما اینکه چه رنگ و چه کیفیتو چه شکلی داشته باشند ، امری نسبی و وابسته به تاریخ است و تاریخ و فرهنگ هر قوم فلسفهای ، علمی ، مذهبی ، اخلاقی ، هنری ایجاب میکند که مخصوص خود اوست .
و به عبارت دیگر ، همچنانکه انسان در ذات خود بیهویت و بیشکل است و فرهنگ او به او هویت و شکل میدهد ، اصول و مواد اصلی فرهنگ انسانی نیز در ذات خود بیشکل و رنگ و بیچهرهاند و تاریخ به آنها هویت و شکل و رنگ و چهره میدهد و نقش خاص خود را بر آنها میزند .
برخی در این نظریه تا آنجا پیش رفتهاند که مدعی شدهاند که حتی طرز تفکر ریاضی تحت تأثیر سبک خاص هر فرهنگ قراردارد "(اشپنگلر ، جامعه شناس و صاحب نظریه معروف در فلسفه تاریخ ، به نقل ریمون آرون در مراحل اساسی اندیشه در جامعه شناسی ، ص 107. )
این نظریه همان نظریه نسبی بودن فرهنگ انسانی است .
ما در اصول فلسفه درباره اطلاق و نسبیت اصول اندیشه بحث کردهایم و ثابت کردهایم آنچه نسبی است علوم و ادراکات اعتباری و عملی است . این ادراکات است که در فرهنگهای مختلف برحسب شرایط مختلف زمانی و مکانی ، مختلف است و این ادراکات است که واقعیتی ماورای خود که از آنها حکایت کند و معیار حق و باطل و صحیح و غلط بودن آنها باشد ، ندارند . اما علوم و ادراکات و اندیشههای نظری که فلسفه و علوم نظری انسان را میسازند ، همچون اصول جهان بینی مذهب و اصول اولیه اخلاق ، اصولی ثابت و مطلق و غیر نسبی میباشند .
در اینجا متأسفانه بیش از این نمیتوانیم سخن را دنبال نماییم .
ثانیا
اینکه گفته میشود مذهب عقیده است و ملیت شخصیت و رابطه این دو رابطه عقیده و شخصیت است و اسلام شخصیتهای ملی را همان گونه که هستند تثبیت میکند و به رسمیت میشناسد ، به معنی نفی بزرگترین رسالت مذهب است .
مذهب - آن هم مذهبی مانند اسلام - بزرگترین رسالتش دادن یک جهان بینی براساس شناخت صحیح از نظام کلی وجود بر محور توحید و ساختن شخصیت روحی و اخلاقی انسانها براساس همان جهان بینی و پرورش افراد و جامعه بر این اساس است که لازمهاش پایهگذاری فرهنگی نوین است که فرهنگ بشری است نه فرهنگ ملی .
اینکه اسلام فرهنگی به جهان عرضه کرد که امروز به نام "
فرهنگ اسلامی " شناخته میشود ، نه از آن جهت بود که هر مذهبی کم و بیش با فرهنگ موجود مردم خود درمیآمیزد ، از آن متأثر میشود و بیش و کم آن را تحت تأثیر خود قرار میدهد ، بلکه از آن جهت بود که فرهنگ سازی در متن رسالتاین مذهب قرار گرفته است .
رسالت اسلام بر تخلیه انسانهاست از فرهنگهایی که دارند و نباید داشته باشند و تحلیه آنها به آنچه ندارند و باید داشته باشند و تثبیت آنها در آنچه دارند و باید هم داشته باشند .
مذهبی که کاری به فرهنگهای گوناگون ملتها نداشته باشد و با همه فرهنگهای گوناگون سازگار باشد ، مذهبی است که فقط به درد هفتهای یک نوبت در کلیسا میخورد و بس.
ثالثا
مفاد آیه کریمه که میفرماید :
" « انا خلقناکم من ذکر و انثی "
این نیست که " ما شما را از دو جنس آفریدیم " تا گفته شود در این آیه اول تقسیمبندی بشری از نظر جنسیت مطرح شده و بیدرنگ تقسیم بندی از نظر ملیت ، و آنگاه نتیجه گرفته شود که آیه میخواهد بفهماند همان طور که اختلاف جنسیت امری طبیعی است و براساس آن باید ایدئولوژیها مطرح شود نه بر نفی آن ، اختلاف در ملیت نیز چنین است ! مفاد آیه این است که " ما شما را از مردی و زنی آفریدیم " ، خواه مقصود این باشد که رابطه نسلی همه انسانها به یک مرد و یک زن منتهی میشود ( آدم وحوا) و خواه مقصود این باشد که همه انسانها در این جهت علی السویهاند که یک پدر دارند و یک مادر و از این جهت امتیازی در کار نیست .
رابعا
جمله " « لتعارفوا » " در آیه کریمه که به عنوان غایت ذکر شده ، نه به معنی این است که ملتها از آن جهت مختلف قرار داده شدهاند که " یکدیگر را باز شناسند " تا نتیجه گرفته شود که لزوما ملتها باید به صورت شخصیتهای مستقل باقی بمانند تا بتوانند به شناخت متقابل خود نائل گردند .
اگر چنین میبود باید به جای " « لتعارفوا »" ( خود را باز شناسید ) " لیتعارفوا " ( خود را باز شناسند ) گفته میشد ، زیرا مخاطب افراد مردماند و به افراد مردم میگوید که انشعاباتی که از این جهت پیدا شده بر اساس حکمتی در متن خلقت است و آن اینکه شما افراد یکدیگر را با انتساب به ملیتها و قبیلهها بازشناسی کنید . و میدانیم که این حکمت موقوف براین نیست که لزوما ملیتها و قومیتها به صورت شخصیتهای مستقل از یکدیگر باقی بمانند .
خامسا
آنچه در گذشته پیرامون نظریه اسلام درباره یگانگی و چندگانگی ماهیت جامعهها و درباره اینکه سیر طبیعی و تکوینی جامعهها به سوی جامعه یگانه و فرهنگ یگانه است و برنامه اساسی اسلام استقرار نهایی چنین فرهنگ و چنین جامعهای است بیان کردیم ، کافی است که نظریه فوق را مردود سازد . فلسفه "
مهدویت " در اسلام براساس چنین دیدی درباره آینده اسلام و انسان و جهان است .
کتاب جامعه و تاریخ
نویسنده شهید مطهری
صفحه61