حَلَبی می گوید:
عده ای از یاران
امام حسن عسگری علیه السلام در محلی که امام در تحت مراقبت سربازان بنی عباس بود جمع شده بودیم و منتظر روز خروج امام بودیم تا زیارتش کنیم. روز خروج امام حسن عسگری علیه السلام نامهای به دستمان رسید که امام در آن امر کرده بود:«هیچ کدام از شما بر من سلام نکند، با دست به من اشاره نکند و با اشاره چیزی نگوید که امنیت جانی نخواهد داشت.»
به جوانی که در کنار من ایستاده بود، گفتم:« از کجا آمده ای و چهکار داری؟»
گفت:«از مدینه. درباره امام حسن عسگری علیه السلام در بین ما اختلاف واقع شده. من آمده ام او را ببینم و از او چیزی بشنوم یا ببینم، تا قلبم آرام گیرد و به امامتش مطمئن شوم. من از فرزندان
ابوذر غفاری هستم.»
در همین حین امام حسن عسگری علیه السلام به همراه خدمتکاری خارج شد و همین که به مقابل ما رسید، به جوان نگاهی کرد و فرمود:«آیا تو از فرزندان ابوذر غفاری هستی؟»
او جواب داد:«بله.»
فرمود:«مادرت - حمدویه - چه میکند؟»
او در جواب گفت:«خوب و سالم است.»
آنگاه امام از آنجا عبور کرد و رفت.
من به آن جوان گفتم:«قبلا او را دیده بودی و می شناختی؟»
گفت:«نه.»
به او گفتم:«آیا همین مقدار برایت کافی بود و به تو اطمینان داد؟»
گفت:«به کمتر از این هم راضی بودم.»
منابع:
بحار الانوار، ج 50، ص 269، ح 24.
مراجعه شود به:
امام عسگری علیه السلام و یاری به اصحاب
امام حسن عسگری و ارتباط مخفیانه با اصحاب
امام عسگری علیه السلام و معرفی جاسوس