هنگام ورود
اهل بیت و بازماندگان حسینی به
مدینه،
محمد بن حنفیه مریض بود و در منزل استراحت می کرد، اما هنگامی که صدای شیون و ضجه مردم را شنید گفت:
به خدا سوگند همانند این ولوله را ندیدهام. این ضجه و شیون برای چیست؟
چون حال خوشی نداشت، غلامها حقیقت را به او نگفتند و چون اصرار کرد، بعضی از آنها به او گفتند:
امام حسین و اهل حرم او به مدینه بازگشتهاند.
گفت:« پس چرا نزد من نمی آیند؟»
گفتند:« آنها در انتظار تو هستند.»
او از جای برخاست در حالی که گاهی می افتاد و گاهی می ایستاد و می گفت:
« لا حول ولا قوه اله بالله العلی العظیم»
گفت:« برادرم کجاست؟ میوه دلم کجاست؟ حسین کجاست؟»
به او گفتند:« برادرت حسین علیه السلام در بیرون مدینه خیمه زده است.»
از این رو او را بر اسب سوار کردند و خادمانش در جلو حرکت می کردند تا از مدینه خارج شدند.
چون نگاه کرد و به جز پرچمهای سیاه چیزی ندید پرسید:
این پرچمهای سیاه چیست؟ به خدا قسم فرزندان امیّه، حسین را کشتند!
پس ضجهای زد و از روی اسب به زمین افتاد و از هوش رفت.
خادم او نزد
امام زین العابدین علیه السلام رفت و عرض کرد:
ای مولای من، عمویت را دریاب که الان روح از بدنش جدا میشود.
امام سجاد علیه السلام در حالی که با دستمالی سیاه اشک خود را پاک می کرد، بر بالین عمویش آمد و سر او را به دامن گرفت. وقتی محمد بن حنفیه به هوش آمد به امام گفت:
ای پسر برادرم، برادرم کجاست؟ نور چشمم کجاست؟ پدرت کجاست؟ جانشین پدرم کجاست؟ برادرم، حسین، کجاست؟
امام علیه السلام پاسخ داد:
عمو جان! به سوی تو آمدهام در حالی که یتیم هستم. مردانمان را کشتند و زنانمان را به اسیری گرفتند و اکنون به جز کودکان و بانوان حرم که همه مصیبت زده و گریان هستند، دیگر کسی را به همراه نیاوردهام.
ای عمو! اگر برادرت حسین را می دیدی چه می کردی؟ او کمک می طلبید ولی کسی به یاری او نمی شتافت.
او با لب تشنه شهید شد، در حالی که همه حیوانات هم از آب سیراب شدند!محمد بن حنفیه فریاد جگرسوزی کشید و باز از هوش رفت.
منابع:
مراجعه شود به: