جابر بن عبدالله انصاری می گوید: « پدرم که به شخصی یهودی مقروض بود، در
جنگ احد به شهادت رسید. روزی
رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم به من فرمود:« قرض پدرت را چه کردی؟»
عرض کردم:« هنوز پرداخت نشده.»
فرمود: « وقت پرداخت آن چه زمانی است؟»
عرض کردم:« موقع خشک شدن
خرما.»
رسول خدا فرمود:« وقتی خرماها خشک شد، آنها را دسته بندی کن و به من خبر بده!»
من دستور پیامبر را اجرا کردم.
پیامبر تشریف آورد و از هر دسته، یک مشت خرما برداشت و دوباره روی خرماها ریخت.
سپس فرمود:« بگو یهودی بیاید. »
یهودی آمد. پیامبر فرمود:« از کدام دسته میخواهی؟»
یهودی گفت:« مگر چقدر خرما هست؟ شاید همه آنها هم روی هم به اندازه قرض من نباشد.»
پیامبر فرمود:« به هرحال از یک قسمت بردار!»
یهودی گفت: « از خرماهای صیحانی به من بدهید.»
حضرت فرمود: «
بسم الله الرحمن الرحیم »
بعد آنقدر از همان خرما وزن کرد و به یهودی داد که قرض او تمام شد ولی وقتی به خرماهای صیحانی نگاه کردیم، دیدیم گویی دست نخورده است.
پیامبر فرمود:« ای جابر، باز هم قرض داری؟»
گفتم:« نه.»
فرمود:«خداوند به خرماهایت
برکت دهد.»
خرماها تمام سال مورد استفاده ما بود و حتی از آنها میفروختیم و می خوردیم و می بخشیدیم اما آنها همچنان به حال خود باقی بود تا خرمای جدید رسید.»
منابع:
بحارالانوار، ج 18، ص 31، ح 24.