درروز عاشورا
عابس بن ابی شبیب پس از آن که یکی از بستگانش به نام
شوذب بن عبدالله را برای مبارزه و شهادت به میدان فرستاد، خود به حضور
امام حسین علیه السلام رسید، سلام کرد و گفت:« به خدا سوگند در روی زمین نزد من هیچکس گرامیتر و محبوبتر از تو نیست. کاش می توانستم با چیزی عزیزتر از جانم مانع شهادت تو شوم.
ای اباعبدالله، سلام بر تو باد! خدا را شاهد می گیرم که من به راه تو و پدرت میروم.»
آن گاه با شمشیر برکشیده به سوی دشمن شتافت. این در حالی بود که نشان زخمی در پیشانی داشت.
ربیع بن تمیم که آن روز در
کربلا در سپاه
عمر سعد حاضر بود می گوید:« من عابس را که به سوی میدان میآمد دیدم و شناختم. دلاوری های وی را در جنگ ها مشاهده کرده بودم.»
فریاد زدم:« ای مردم! این شیر شیران است. پسر ابی شبیب است. کسی به مبارزه با او نرود.»
و عابس همواره فریاد می زد و مبارز می طلبید و کسی جرأت نداشت با وی در آویزد.
عمر بن سعد گفت:« از هر طرف او را سنگ باران کنید و سپاه دشمن با سنگ به وی حملهور شدند.»
عابس که چنین دید، زره از تن بیرون آورد و کلاه خود را از سر برداشت و به سپاه کوفه حملهور شد.
به خدا سوگند او را دیدم که بیش از 200 نفر از سپاه دشمن را تار و مار کرد، اما آنان از هر طرف بر وی حمله بردند و سرانجام او را به شهادت رساندند؛ و من شاهد بودم که چند نفر دربارهی سر عابس بن شبیب با هم نزاع می کردند. یکی می گفت:« من عابس را کشتم.» و دیگری می گفت « من کشتم.»
عمر بن سعد گفت:« نزاع نکنید. سوگند به خدا یک نفر نمی تواند این مرد را کشته باشد. همه شما وی را کشته اید.»
و با این سخن آنان را متفرق ساخت.
منابع: