منصور ساختمانهای جدیدی را در
بغداد می ساخت و به شدت علویان را تحت تعقیب قرار داده بود، به طوری که به هر کدام از آنها که دست می یافت در میان ستون های بزرگی که از آجر و گچ بود قرار می داد و بدین ترتیب آنها را از بین می برد.
تا این که روزی یکی از نوجوانان زیبای علوی را دستگیر کرد که موهای مشکینی داشت و از فرزندان
امام حسن مجتبی علیه السلام بود. او را به یکی از بناها تحویل داد تا مانند دیگران زنده زنده او را در میان ستون قرار دهد و راههای ورود هوا را به روی وی ببندد. فردی را برای نظارت این کار ماموریت داد، ولی بنایی که مامور این نقشه بود دلش سوخت و مخفیانه روزنه ای را برای تنفس او باقی گذاشت؛ آن گاه در تاریکی شب او را رها ساخت و به او گفت: مبادا باعث ریختن خون من و سایر کارگران شوی، من تو را در این دل تاریک شب نجات دادم زیرا ترسیدم که اگر این کار را نکنم جدت رسول الله صلی الله علیه و آله روز قیامت در پیشگاه خداوند متعال دشمن من باشد.
این بنا مقداری از موهای این نوجوان را چید و پس از فرار او به نزد مادرش رفت که نشانی از پدرش به او بدهد دید مادر او آنچنان سوزان می گرید که گویا صدای زنبورها از داخل کندو بگوش می رسد.
منبع: بحارالانوار، ج47