روزی
منصور دوانیقی امام صادق علیه السلام را احضار کرد تا او را بکشد و به ربیع، نگهبان و پردهدار مخصوصش، گفت:«وقتی دست هایم را به هم زدم گردنش را بزن.»
هنگامی که امام وارد شد، همین که چشم منصور به او افتاد، از جایش برخاست و گفت:«خوش آمدید ای ابا عبدالله. به دنبالت فرستادیم تا قرضهایت را ادا کنیم و حرمتت را پاس داریم.»
آنگاه با مهربانی جویای احوال خاندان امام صادق علیه السلام شد و به او گفت:«ما قرضهایت را خواهیم پرداخت.» و هدیه ای هم به امام داد و او را روانهی خانه ساخت.
پس از آنکه امام صادق علیه السلام از مجلس منصور خارج شد ربیع از امام پرسید:«شمشیر را دیدید؟ آن شمشیر فقط برای کشتن شما بود. وقتی وارد مجلس شدید دیدم زیر لب چیزی میگفتید. چه میگفتید؟»
امام فرمود:«بله، با دیدن منصور، این دعا را خواندم:«حسبی الرب من المربوبین، و حسبی الخالقین من المخلوقین، و حسبی الرزاق من المرزوقین، و حسبی الله رب العالمین، حسبی من هو حسبی، من لم یزل حسبی، حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم.» (خداوندی که رب و پروردگار من است مرا از شر کسانی که تحت ربویتش هستند حفظ میکند، خالق من را از شر مخلوقاتش حفظ میکند. روزی دهنده مرا از روزی خوردنده کفایت میکند، پروردگار جهانیان مرا کافی است، و خداوندی که جز او خدایی نیست مرا بس است. بر او توکل نمودم که او پروردگار عرش باعظمت است.)
منبع: بحارالانوار، جلد 47