مامون گفت:« میدانید چه کسی مرا شیعه کرده است؟»
گفتند: «نه.»
گفت: «پدرم
هارون الرشید .»
گفتند:« چگونه چنین چیزی ممکن است. او قاتل موسی بن جعفر است.»
گفت:« آری ولی انگیزه قتل وی تثبیت حکومت خود بود. ماجرا این چنین است:
یکی از سالهایی که پدرم به حج میرفت، من نیز همراهش بودم. وقتی به مدینه آمدیم، مجلس عظیمی به راه انداخت و اعلام کرد هر کسی از نسل قریش و انصار و مهاجرین به دیدارش بیاید و خود را معرفی کند. به این ترتیب هر که وارد میشد، خود را معرفی میکرد و نسبش را تا یک نفر از قریش یا مهاجر و انصار بیان مینمود و بر اساس رتبه اجتماعی خود هدیهای دریافت میکرد که حداقل 200 و حداکثر 5000 دینار بود.
روزی در مجلسی کاملا رسمی نشسته بود و من و
امین و موتمن هم بالای سرش ایستاده بودیم. فضل بن ربیع
حاجب و پرده دار هارون وارد شد و گفت مردی آمده و میگوید نامش
موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب است.
پدرم نگاهی به ما کرد و گفت:« مواظب رفتار خودتان باشید.» و به حاجب گفت:« او را سواره وارد کن و جز در کنار جایگاه من از مرکب پیادهاش نکن.»
در این حال مردی که آثار عبادت در صورتش پیدا بود وارد شد و همچنان در حلقهی محافظان، سوار بر مرکبش تا کنار جایگاه هارون آمد. پدرم از جا برخاست و او را پیاده نمود. چشم و صورتش را بوسید و دستش را گرفت و با احترام او را در بالای مجلس نشاند و خودش مقابل او نشست.
سپس پرسید:« اعضای خانوادهی شما چند نفرند؟»
او گفت:« 500 نفر.»
پدرم گفت:« همه فرزندانتان هستند؟»
فرمود:« نه فرزندانم سی و چند نفرند. ما بقی غلامان و خدام هستند.»
پدرم گفت:« چرا فرزندانتان ازدواج نمیکنند؟»
امام فرمود:« دستمان از مال دنیا کوتاه است.»
پدرم گفت:« مگر مزرعه و باغ ندارید؟»
امام فرمود:« گاهی محصول خوبی دارد، گاهی محصولی ندارد.»
پدرم گفت:« چقدر قرض دارید؟»
فرمود:« ده هزار دینار.»
پدرم گفت:« من پول فراوانی به شما میدهم تا هم فرزندانتان ازدواج کنند و هم املاکتان را آباد کنید.»
امام فرمود:« آری باید چنین باشد. خدا دستگیری از مردم را بر حاکمان واجب نموده است.» وقتی برخاست برود، پدر به ما گفت:« عمویتان را در سوار شدن کمک کنید و تا منزل بدرقه نمایید.»
در بین راه امام آهسته به من فرمود:« در آینده خلیفه میشوی. با پسرم به نیکی رفتار کن.»
وقتی بازگشتیم و مجلس خلوت شد، گفتم:« پدر این چه کسی بود که این همه با احترام با او رفتار کردی؟»
گفت:« این امام مردم است و حجت خدا و خلیفه رسول خدا.»
گفتم:« اینها که القاب توست.»
گفت:«من خلیفهی ظاهری هستم که با زور و قلدری به حکومت رسیدهام، ولی او امام واقعی است. البته این را هم بدان: تو که پسرم هستی هم اگر قصد گرفتن قدرت مرا داشته باشی، سرت را جدا خواهم ساخت.»
روزی که پدرم میخواست از مدینه خارج شود 200 دینار برای امام فرستاد و علیرغم آن همه وعدهها پیام داد که:« فعلا دستمان بسته است؛ بعداً در خدمت شما هستیم.»
من به پدر اعتراض کردم و گفتم:« تو به بعضیها چند هزار دینار دادی ولی به او که این همه بزرگوار است، این قدر کم دادی.»
پدرم گفت:«خفه شو، بی مادر! اگر آنچه وعده کردم به او بدهم، از دستش در امان نخواهم بود و فردا با صد هزار سپاهی شمشیرزن بر من حمله میکند و قدرتم را میگیرد. اینها باید فقیر باشند. فقر او و خاندانش به نفع من و توست.»
منابع:
بحار الانوار، ج 48، ص 129، ح 4 از عیون اخبار الرضا علیه السلام ـ و خرائج ـ و امالی.
مراجعه شود به:
فقر یکی از نشانه های شیعیان
مبارزه امام کاظم علیه السلام با غاصبان خلافت