شفیق بلخی میگوید:
در سال 149 عازم حج بودم و در
قادسیه به انبوه حاجیان که عازم بیت الله بودند نگاه میکردم که چشمم به جوانی افتاد بسیار نورانی ولی ضعیف و تیره پوست. لباسی پشمینه به تن داشت و نعلینی به پا، و دور از مردم نشسته بود.
با خود گفتم:« این از آن جوانهای اهل
مدینه است که می خواهد در این سفر سربار دیگران باشد. باید او را سرزنش کنم تا از کار غلط خود دست بردارد.»
با این خیال به طرفش رفتم. وقتی نزدیک او رسیدم، نگاهی به من کرد و فرمود:« ای شفیق، «
اجتنبوا من الظن ان بعض الظن اثم »؛ (از شک و گمان بپرهیزید که بعضی از آنها گناه و خطاست.)»
من دیدم او نام مرا میداند و برایم آیهای از قرآن را تلاوت کرده و میداند در ذهنم چه میگذرد. دانستم او انسانی بسیار والامقام و عبد صالح خداست. به دنبالش حرکت کردم ولی او در لابه لای جمعیّت از چشم من پنهان شد.
وقتی به توقفگاه واقصه رسیدیم، او را دیدم که با اشکی جاری و خضوعی کامل، در گوشه ای به نماز ایستاده بود. پیش خود گفتم:« این همان عزیزی است که به دنبالش بودم. چه حال خوشی دارد. اکنون می روم و از او حلال بودی میطلبم.»
صبر کردم، وقتی نمازش تمام شد به طرفش شتافتم. او با دیدن من فرمود:« ای شفیق، این آیه قران را بخوان:«
و انی لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا ثم اهتدی »؛ (من کسی را می بخشم که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح کند و به راه هدایت قدم بردارد.)
سپس به راه افتاد.
پیش خود گفتم:« به راستی این مرد از نمونههای مردان بزرگ خداست. دوباره از اندرون به من خبر داد.»
وقتی به توقفگاه « زباله » رسیدیم، از دور او را دیدم که با ظرفی در دست بر لب چاهی ایستاده. ناگهان ظرفش درون چاه افتاد.
نزدیک رفتم. دیدم نگاهی به آسمان کرد و گفت:« تو خدای منی که تشنگی و گرسنگی مرا فرو می نشانی. خدایا جز این ظرف چیزی ندارم. آن را از من مگیر.»
به خدا قسم دیدم آب چاه جوشید و بالا آمد. او سطل را از آب برگرفت و با آبش وضو گرفت. چهار رکعت نماز خواند، سپس به یک تپه شنی نزدیک شد و مقداری شن را درون ظرف ریخت و تکان داد و شروع به خوردن کرد.
جلو رفتم و سلام کردم و گفتم:« از آنچه خدا روزیت فرمود به من هم عطا کن.»
فرمود:« ای شفیق، روزی ظاهری و باطنی خداوند به طور مداوم بر ما نازل می شود. به خدای خود خوش گمان باش.»
سپس ظرف را به من داد. از آن خوردم. بسیار لذیذ و گوارا بود، به خدا قسم در عمرم چیزی به آن خوشبویی و لذیذی نخورده بودم.
هم سیر و هم سیراب شدم و چند روزی اشتها به آب و غذا نداشتم.
از آن به بعد، تا مکه او را ندیدم. نیمه شبی وی را در مسجد الحرام نزدیک کعبه دیدم. در نهایت خشوع به نماز ایستاده بود و صدای ناله و گریه اش تا صبح بلند بود. پس از نماز صبح طوافی کرد و از مسجد خارج شد. به دنبالش راه افتادم.
بیرون مسجد دیدم خدمتکاران و غلامان همراهیاش کردند و مردم در اطرافش حلقه زدند و او - برخلاف آنچه در طول مسیر از او دیده بودم- در کمال عزّت و جلال حرکت فرمود. از کسی پرسیدم:« او کیست؟ »
گفت:«
موسی بن جعفر محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب »
با خود گفتم:« با چیزهایی که من از او دیدم، اگر غیر از این بود، جای تعجّب داشت. کمال و جلال برازنده اوست.»
منابع:
بحار الانوار، ج 48، ص 80، ح 102 از کشف الغمه و از کتاب اهل سنت.
مراجعه شود به:
سیره عملی و مکارم اخلاق امام هفتم