ضحاک بن عبدالله مشرقی از کسانی بود که با
امام حسین علیه السلام وارد
کربلا شد و تا اصحاب امام زنده بودند از امام حمایت کرد، ولی پس از آن، از امام اجازه گرفت و از کربلا گریخت. او برخی از وقایع شب و
روز عاشورا را روایت کرده است.
وی می گوید:
با مالک بن نصر ارحبی نزد امام حسین علیه السلام رفتیم. به او سلام کردیم و نشستیم. امام به ما خوشآمد گفت و سبب آمدن ما را پرسید. گفتیم:« آمدهایم بر تو سلام کنیم و برایت از خدای تعالی عافیت بخواهیم و عهدی نو کنیم و خبر مردم را با تو باز گوییم و این که برای جنگ با تو همدست شدهاند، تا درباره کار خود اندیشه کنی.»
امام علیه السلام فرمود:« خدا مرا بس است، و او نیکو وکیلی است.»
بعد از مدتی با او خداحافظی کردیم.
امام فرمود:« چرا دست از یاری من می کشید؟»
مالک بن نضر ارحبی گفت:« بدهکارم و عیالوار.»
من گفتم:« من هم همین طور. اما اگر اجازه بدهی، تا هنگامی که از یاران تو کسی باقی است، در خدمت تو خواهم بود و از تو دفاع خواهم کرد، ولی اگر یاوری برای تو باقی نماند، بازخواهم گشت.»
امام اجازه داد و من با سپاه او ماندم. روز عاشورا وقتی سپاه
عمر بن سعد اسب های ما را پی می کرد، من اسب خود را در یکی از خیمههای اصحاب پنهان کرده بودم و پیاده می جنگیدم. آن روز پیش چشم امام، دو نفر را کشتم و دست یکی را جدا کردم و حسین علیه السلام چندین بار مرا تحسین کرد.
اما هنگامی که دیدم اصحابش همه کشته شدهاند و لشگر دشمن به او و اهل بیتش روی آوردهاند، به امام گفتم:« ای فرزند
رسول خدا بر اساس عهدی که بستم چون کسی باقی نمانده است، اجازه بده بازگردم.»
امام فرمود:« چگونه می توانی از دست لشکر عمر سعد بگریزی؟ اگر می توانی بروی، آزاد هستی.»
پس از اجازه امام اسب خود را برداشتم و فرار کردم. جاسوسان عمر بن سعد سر راه را بر من گرفتند و چون مرا شناختند رهایم کردند.
منبع:
- ترجمه نفس المهموم، ص 155.