فارابی همان طور که کوشید تا میان
افلاطون و
ارسطو هماهنگی برقرار کند، تلاش کرد تا
فلسفه را که در آن زمان به عنوان
فلسفه یونان شناخته می شد، با دین
اسلام سازگار کرده و نشان دهد که این دو تعارضی با هم نداردند.
او گفت که
دین محمدی، با حکمت
یونانی متناقص نیست. هر چند برخی از اختلافات و تناقضات دیده می شود؛ اما این اختلافات، اختلافاتی ظاهری است و بهتر است برای رفع آن ها به
تاویلات فلسفی بپردازیم و حقیقت را از ورای این رموز و استعارات گوناگون بیرون بکشیم.
او در این رابطه می گوید:
"
شریعت(دین) و حکمت(فلسفه) به اصل واحدی بر می گردند؛ زیرا سرچشمه شریعت، وحی الهی و منشا حکمت نیز طبیعت است که آن هم صنع و مخلوق خداوند است.
دلیل دیگر این که سرچشمه معرفت هم پیامبر و هم فیلسوف، خداوند است؛ پیامبر به واسطه جبرئیل، معرفت را کسب می کند و برای فیلسوف هم پس از آنکه عقلش به مرحله مستفاد رسید و توانست با عقل فعال ارتباط برقرار سازد، معرفت حاصل می گردد."
«عقول در نظر فارابی همان
فرشتگان می باشند.)
فارابی در ادامه می گوید:
"
فرق پیامبر و حکیم در آن است که پیامبر، حقایق را به صورت روشن و از راه های مختلف از عالم بالا می گیرد؛ ولی فیلسوف با استدلال و استنتاج سعی می کند حقایق را (مجرد از ماده) کسب نماید."