وقتی
عمر بن سعد از طرف
عبیدالله مخیر شد بین جنگ با
حسین علیه السلام و باز پس دادن فرمان حکومت
ری، سخت مردد شد. این موضوع را با عده ای در میان گذاشت. همگی او را از جنگ با حسین علیه السلام نهی کردند و « حمزه بن مغیره »، خواهرزادهاش به او گفت:« تو را به خدا از این خیال بیرون بیا، زیرا جنگ با حسین نافرمانی خدا و
قطع رحم است. به خدا سوگند، اگر همه دنیا از آن تو باشد و آن را از تو بگیرند، بهتر است از اینکه پس از مرگ به سوی خدا بروی در حالی که خون حسین بر گردنت باشد.»
عمر بن سعد گفت:« همین کار را انجام خواهم داد، ان شاءالله.»
اما در نهایت نپذیرفت. نزد ابن زیاد رفت و گفت:« مرا به این مسئولیت گماردی، در ازای آن ولایت ری را به من اعطا کردی و مردم هم از این معامله آگاهند، ولی پیشنهادی دارم، و آن این است که به همراهی عده ای از اشراف
کوفه در این جنگ نیاز دارم. آنها را نزد خود فرا خوان تا همراه سپاهم باشند.» سپس نام تعدادی از اشراف کوفه را ذکر کرد.
عبیدالله زیاد گفت:« ما در اینکه چه کسی را خواهیم فرستاد از تو نظرخواهی نکرده ایم! اگر با این گروه که همراه توست از عهده انجام مأموریت بر می آیی که هیچ، و گر نه باید از امارت ری چشم بپوشی!»
عمر بن سعد چون پافشاری عبیدالله را دید گفت:« خواهم رفت.»
منابع:
- قصه کربلا، ص 218.
- تاریخ طبری، ج 5، ص 409.
مراجعه شود به: