امام سجاد علیه السلام فرمود:« در شبی که پدرم فردای آن کشته شد، عمهام
زینب نزد من بود و از من پرستاری میکرد. در آن هنگام پدرم در خیمه خویش بود و
جوین، غلام
ابوذر غفاری، نیز نزد او سرگرم تعمیر شمشیر او بود. پدرم شروع کرد به خواندن این اشعار:
«ای روزگار! تف بر تو باد که دوست بدی هستی. چه بسیار صبح و شام که طالبین حق در آن کشته شده اند. بازگشت همهچیز به خدای بزرگ است و هر موجودی از همین راه که من رفتم، رفتنی است.»
پدر این اشعار را دو یا سه بار تکرار کرد تا من مقصود او را دانستم. پس بغض گلویم را گرفت ولی خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم که به یقین، بلا فرود آمده است.
امّا عمهام زینب نیز آنچه را که من میشنیدم شنیده بود و چون زن بود و زنان دلنازک و بیتابترند، نتوانست خود را نگه دارد؛ از جا جست و دامنکشان در حالی که از خود بیخود شده بود بیچادر و برقع نزد پدرم دوید و گفت:« وای از این مصیبت! ای کاش مرگ من فرا رسیده بود و زنده نبودم. امروز همان روزی است که مادرم
فاطمه و پدرم
علی و برادرم
حسن از دنیا رفتهاند! ای بازماندهی گذشتگان، ای دادرس بازماندگان!»
منابع:
مراجعه شود به: