شب عاشورا بود.
امام حسین علیه السلام نیمه های شب از خیمه بیرون آمد و خیمه ها و تپههای اطراف را نگاه کرد.
نافع بن هلال هم از خیمه بیرون آمد و به دنبال امام رفت.
امام از نافع پرسید:« چرا به دنبال من می آیی؟!»
نافع گفت:« یا بن رسول الله! دیدم که شما به طرف لشگر دشمن می روید. ترسیدم اتفاقی برایتان بیفتد.»
امام فرمود:« من اطراف را بررسی می کنم تا ببینم فردا دشمن از کجا حمله خواهد کرد.»
سپس دست نافع را گرفت و فرمود:« به خدا سوگند این وعده ای است که در آن خلافی نیست.»
آن گاه فرمود:« این راه را میبینی؟ هم اکنون در این تاریکی شب، از این راه برو و خود را نجات بده!»
نافع بن هلال خود را بر قدم های امام انداخت و گفت:« مادرم در سوگم بگرید اگر چنین کنم. خدا بر من منت نهاده است که در جوار شما شهید شوم.»
آن گاه امام علیه السلام داخل خیمه
زینب شد.
نافع بیرون خیمه ایستاد و منتظر امام ماند. شنید که حضرت زینب به امام گفت:« آیا از تصمیم یارانت آگاهی؟ آیا مطمئنی فردا تو را رها نخواهند کرد؟!»
امام علیه السلام فرمود:« آنان چنان به شهادت مشتاقاند که کودک به پستان مادرش.»
وقتی نافع این سخن را شنید، نزد «
حبیب بن مظاهر » رفت و او را از این گفتوگو آگاه ساخت.
حبیب گفت:« اگر منتظر دستور امام نبودم، همین اکنون به دشمن حمله می کردم.»
نافع به او گفت:« امام نزد خواهرش زینب است. آیا میشود اصحاب را جمع کنیم و همه با هم سخنی بگوییم تا زنان آرام بگیرند؟»
حبیب، یاران امام را صدا کرد. همگی آمدند و در کنار خیمه های اهل بیت فریاد برآوردند:« ای خاندان
رسول خدا! این شمشیرهای ماست. قسم خورده ایم که آنها را در غلاف نکنیم و با دشمن شما مبارزه کنیم! و این نیزه های ماست که در سینه دشمن فرو خواهد رفت!»
زنان از خیمه ها بیرون آمدند و گفتند:« ای جوانمردان پاک سرشت! از دختران پیامبر و فرزندان
امیرالمؤمنین حمایت کنید.»
با شنیدن این سخنان، همه اصحاب گریستند.
منابع:
- قصه کربلا، ص 254.
- مقتل الحسین مقرم، ص 218
مراجعه شود به: