اطمینان و آرامش
|
|
از بارزترين خصلتهاي پسنديده روحي و معنوي امام، اطمينان و آرامش خاطر بود، آنها يكي ايشان را درك كردهاند به اين حقيقت اعتراف نمودهاند كه امام در تمام فرازها و نشيبها، حتي يك لحظه دچار اضطراب نشد.
امام در سال 1343 پس از آزاديشان در مسجد اعظم فرمودند: «ولله من به عمرم نترسيدم، آن شبي كه آنها مرا بردند، آنها ميترسيدند و من آنها را دلداري ميدادم»
امام در ماههاي اول زندگي پدر بزرگوارش را از دست داده بود و در سن شانزده سالگي با فوت مادر بزرگوارش مواجه شد اما اين رنجها نه تنها اثر منفي نگذاشت، بلكه او را انساني كار آزموده و ورزيده با روحي مستقل و استوار بار آورد.
امام در شهادت و غم از دست دادن فرزند برومندش، حاج آقا مصطفي كه به تعبير امام «اميد آينده اسلام بود» دلاورانه ايستاد و قهرمانانه قد علم كرد و حتي يك آه هم نگفت و در اولين سخنراني، شهادت آقا مصطفي را از الطاف خفيه شمرد و فرداي آن روز به تدريس پرداختند گويا هيچ اتفاقي نيفتاده است.
نمونه ديگر از آرامش امام در برابر مصايب، عكسالعمل عجيب امام در برابر مصيبت شهادت مظلومانه هفتاد و دو تن از يارانش و در رأس آنها شهيد مظلوم آيتا… دكتر بهشتي است.
خبر تكان دهنده آن فاجعه موضوعي بود كه اعضاي دفتر امام را به خود مشغول داشته بود و نميدانستند كه چگونه اين خبر را به امام برسانند. كه امام ميفرمايد من جريان را از يكي از راديوهاي خارجي شنيدم.
يكي از اعضاي كادر پزشكي ميگويد: «يكي از شبهاي سال 67 كه تهران مورد حملات موشكي دشمن قرار گرفته بود، ساعت يازده … معمولاً ايشان ميخوابيدند …، در همان لحظه يك موشك به حوالي جماران اصابت نمود و صداي بسيار مهيبي ايجاد كرد به طوريكه ما واقعاً حس كرديم كه به نزديك بيت اصابت كرده است، اما در همان لحظه چشمهايمان به مونيتور كه ببينيم حضرت امام چه وضعي دارند، ريتم قبلشان بالا ميرود يا نه؟ … براي من تعجب آور و واقعاً جالب بود كه ايشان نميترسيد.»
آرامش امام در حدي بود كه حتي دشمنان را تحت تاثير قرار ميداد. امام در مورد واقعة دستگيري خود ميفرمايند: «اينها ريختند تو خانه و لگد زدند به در و در را شكنند. من به ايشان نهيب زدم كه برويد، من خودم ميآيم. لباسها را پوشيدم، بعد آمدم و سوار ماشين شدم. من در صندلي عقب وسط نشسته بودم، يك نفر اين طرف نشسته بود و يك نفر آن طرف و اينها مسلح هم بودند. اما در موقع حركت مشاهده كردم كه اينها خيلي عجيب مضطرباند. كف پاي اينها به كف ماشين ميخورد كه خيلي محسوس بود. من نگاهي كردم به صورتشان و گفتم كه چرا حالتان اين جوري شده؟ چرا پاهايتان دارد اين جور ميشود؟ و اينها گفتند: آقا واقعيتش ميترسيم. من دست گذاشتم روي پاهايشان گفتم: من هستم، ناراحت نباشيد. من تا با شما هستم مضطرب نباشيد.»
تعداد بازدید ها: 6201