- به نظر مارکس، جامعه از توازن متغیر نیروهای متضاد ساخته میشود. بر اثر تنشها و کشمکشهای این نیروها، دگرگونی اجتماعی پدید میآید. بینش مارکس مبتنی بر یک موضوع تکاملی بود و کشمکش اجتماعی جان کلام فراگرد تاریخی را تشکیل میدهد. این طرز تفکر گرچه با بیشتر آیینهای اسلاف قرن هیجدهمی مارکس در تضاد بود، اما در عوض با بیشتر اندیشههای سده نوزدهم همخوانی داشت.به عقیده مارکس نیروی برانگیزاننده تاریخ، همان شیوه ارتباط انسانها در رهگذر کشمکشهایشان برای بدست آوردن زیست مایه از چنگ طبیعت است.
- جستجوی خورد و خوراک کافی و سرپناه و پوشاک، هدفهای اصلی انسان در سپیدهدم تاریخ بشر بودند و اگر ساختمان پیچیده جامعه نوین را از هم بشکافیم درمییابیم که این هدفها هنوز هم در کانون کوشش های انسان کنونی جای دارند. تا زمانی که این نیازهای اساسی برآورده نشوند، کشمکش انسان با طبیعت همچنان ادامه خواهد داشت. انسان یک حیوان همیشه ناخرسند است. هر گاه که نیازهای اصلی او برآورده نمیشوند نیازهای تازهای پدید میآیند و همین تولید نو به نو نیازها، خود نخستین عمل تاریخی است. همین که انسانها در مسیر تکاملیشان مرحله ابتدایی و اشتراکی را پشت سر میگذاردند، برای برآورده ساختن نیازهای نخستین ثانویشان درگیر یک همزیستی تنازع آمیز میشوند. به محض آن که تقسیم کار در جامعه بشری پدید میآید، این تقسیم کار به تشکیل طبقات متنازع میانجامد. همین طبقاتاند که بازیگران اصلی در صحنه نمایش تاریخاند.
مارکس یک تاریخیاندیش نسبی نگر بود که به نظر او همه روابط اجتماعی میان انسانها و نیز همه نظامهای فکری، وابسته به دوران گوناگون تاریخیاند. ویژگی تاریخی، نشانه خاص رهیافت مارکس است. برای مثال زمانی که او اظهار داشته بود که همه دوران تاریخی پیشین را نبرد طبقاتی مشخص میکند بیدرنگ این نکته را نیز افزوده بود که این نبردها بر حسب دوران مختلف تاریخی تفاوت مییابند.
تفکر مارکس با اندیشههای کنت و نیز
هگل بسیار متفاوت است. زیرا برای آنها، تکامل نوع بشر در اصل از تکامل افکار یا روح انسان منتج میشد، حال آن که مارکس تکامل اوضاع مادی بشر را موضوع کارش قرار میدهد و به شیوههای گوناگون ترکیب اجتماعی انسانها برای تامین وسایل زندگیشان میپردازد. روابط حقوقی و صورت حکومتی را نه باید از روی خود آنها و نه از طریق مطالعه تحول عام ذهن بشری دریافت. بلکه اینها ریشه در اوضاع مادی زندگی دارند؛ مجموع آن چیزهایی که هگل تحت عنوان
جامعه مدنی مطرح میسازد و... و کالبد شناسی جامعه مدنی را باید در
اقتصاد سیاسی جستجو کرد.
رهیافت کلگرا:
به اعتقاد مارکس دگرگونی نظامهای اجتماعی را نمیتوان بر حسب عوامل غیر اجتماعی همچون جغرافیا یا آب و هوا تبیین کرد، زیرا این عوامل در برابر دگرگونیهای تاریخی عمده نسبتا ثابت باقی میمانند. یک چنین دگرگونی را با ارجاع به پیدایش افکار تازه نیز نمیتوان تبیین کرد. تکوین و پذیرش افکار بستگی به چیزی دارد که خود از جنس اندیشه نیست. افکار محرک نخستین نیستند بلکه واکنش مستقیم یا تصعید یافته منافع مادیاند که انسانها ر به معامله با دیگران وامیدارند. مارکس رهیافت کلگرای خود را از هگل و یا شاید از
منتسکیو گرفته باشد. رهیافتی که جامعه از نظر ساختاری یک کل متقابلا وابسته میانگارد. برابر با این رهیافت هر جنبهای از این کل، از قوانین حقوقی و نظامهای آموزشی گرفته تا
دین و
هنر را نمیتوان جداگانه و بدون توجه به جنبههای دیگر درک کرد. وانگهی، جوامع نه تنها کلهای ساختارمندند، بلکه جامعیتهای تحول یابنده نیز هستند. سهم عمده او در بررسیهای اجتماعی این است که در این زمینه توانسته است متغیر مستقلی را باز شناسد که در نظام هگل چندان نقشی نداشت و آن همان شیوه تولید اقتصادی است.
به نظر مارکس گرچه پدیدههای تاریخی نتیجه تاثیر و تاثر عوامل گوناگونند، اما در تحلیل نهایی، همه این عوامل به جز عامل اقتصادی متغیر وابستهاند. کل روابط تولیدی، یعنی آن روابطی که انسانها ضمن کاربرد مواد خام و فنون موجود برای دستیابی به اهداف تولیدیشان با یکدیگر برقرار میسازند، همان بنیادهای واقعیاند که رو ساختار فرهنگی کل جامعه بر روی آنها ساخته میشود. منظور مارکس از روابط اجتماعیای که مردم از طریق اشتراک در زندگی اقتصادی انسانها با یکدیگر برقرار میسازند اهمیت درجه یکم دارند. شیوه تولید اقتصادی که در روابط میان انسانها خود را نشان میدهد مستقل از هر فرد خاصی است و تابع ارادهها و مقصودهای فردی نیست.
جامعه و روابط مالکیت:
نکته بنیادی در این نظرهای مارکس این است که انسانها بر جامعه زاده می شوند و جامعه روابط مالکیت را پیش از زاده شدن آن ها تعیین می کند. این روابط مالکیت به نوبه خود به پیدایش طبقات گوناگون اجتماعی می انجامد. همچنان که انسان نمی تواند پدر خویش را برگزیند و در گزینش طبقه اش نیز اختیاری ندارد. ( تحرک اجتماعی گرچه از سوی مارکس باز شناخته شده بود، اما بر تحلیل او نقش چندانی را بازی نمی کند ) همین که یک انسان بر حسب تولدش به طبقه ویژه ای باز بسته می شود و به محض آن که او یک ارباب
فئودال یا سرف، یک کارگر صنعتی یا سرمایه دار می گردد، شیوه رفتار ویژه ای نیز به او اختصاص داده می شود. همین نقش طبقاتی ماهیت انسان را به گونه مؤثری مشخص می سازد.
نقش طبقاتی:
مارکس در پیشگفتار کتاب سرمایه نوشته بود که در اینجا با افراد تنها به عنوان تشخص مقوله های اقتصادی و تجسم روابط و منافع ویژه طبقاتی سروکار پیدا می کنیم.مارکس در این اظهار نظرها عملکرد متغیرهای دیگر را انکار نمی کند، بلکه بر نقش طبقاتی به عنوان نقش تعیین کننده تأکید می کند. مکان های گوناگونی که انسان ها در طیف طبقاتی اشغال میکنند، به منافع طبقاتی گوناگونی نیز می انجامد. این منافع گوناگون از آگاهی طبقاتی یا فقدان آن در میان افراد بر نمی خیزد، بلکه از جایگاه های عینی شان بر فراگرد تولید مایه می گیرند. انسانها ممکن است به منافع طبقاتی شان آگاه نباشند اما باز همین منافع تو گویی که از پشت سر آن ها سوقشان می دهد. از همه بیشتر ضروری آن است که از فرض جامعه به عنوان انتزاعی در برابر فرد پرهیز شود. فرد یک هستی اجتماعی است بنابراین تجلی زندگی فرد حتی زمانی که مستقیماً بصورت تجلی اجتماعی و در اتحاد با افراد دیگر ظاهر نشود، باز یک تجلی و تصدیق زندگی اجتماعی است. از همین روی، هر گونه کوششی در جهت از میان برداشتن این الزام های اجتماعی، محکوم به شکست است. انسان تنها در جامعه صورت بشری به خودت می گیرد اما با این همه در برخی از موقعیتهای تاریخی برایش امکان پذیر است که ماهیت این الزام ها را دگرگون سازد.
تقسیم جامعه به طبقات، جهان بینی سیاسی، اخلاقی، فلسفی و مذهبی گوناگون را پدید می آورد، جهان بینی هایی که روابط طبقاتی موجود را بیان می کنند و بر آن گرایش دارند که
قدرت و
اقتدار طبقه مسلط را تحکیم یا تضعیف کنند. به هر روی طبقات ستمکش گرچه دست و پای شان را چیرگی ایدئولوژیک ستمگران بسته است. اما با این همه برای نبرد با آن ها ایدئولوژی های ضد ایدئولوژی حاکم را نیز به وجود می آورند. در دوران انقلابی یا پیش از انقلاب برخی از نمایندگان طبقه مسلط تغییر جهت می دهند بدین سان که برخی از صاحبنظران بورژوا که خود را به سطحی ارتقاء داده باشند که بتوانند از جهت نظری مسیر کل جنبش را دریابند به طبقه پرولتاریا روی می آورند. نیروهای مادی تولیدی هر نظام اجتماعی پیوسته دستخوش دگرگونی اند. منظور از این نیروهای مادی تولیدی همان نیروهای طبیعی اند که می توان با تکنولوژی ها و مهارت های شایسته مهارشان کرد. در نتیجه روابط اجتماعی تولید با دگرگونی و تحول ابزارهای مادی تولید و نیروهای جامعه دگرگون می شوند. در یک نقطه معین، روابط اجتماعی دگرگون شدة تولیدی با روابط مالکیت موجود، یعنی با شیوه تقسیم بندی های موجود میان مالکان و غیر مالکان تضاد پیدا می کنند. همین که جامعه به چنین نقطه ای می رسد نمایندگان طبقات رو به تعالی، روابط موجود مالکیت را مانع تکامل بیشترشان تلقی می کنند. این طبقات که دگرگونی در روابط مالکیت موجود را به عنوان تنها راه تعالی شان تشخیص می دهند طبقاتی انقلابی می شوند. بر اثر تضاد ها و تنش های موجود بر چهار چوب ساختار رایج اجتماعی روابط اجتماعی تازه ای تحول می یابند و این روابط به نوبه خود به تضادهای موجود دامن می زنند.
مثال تاریخی:
برای مثال، شیوه های نوین تولید صنعتی به تدریج از بطن جامعه فئودالی پدید می ایند و به
بورژوازی که بر این شیوه های نوین تولیدی نظارت دارد اجازه می دهند که با چیرگی طبقاتی که بر نظام فئودالی تسلط داشتند به گونه مؤثری مبارزه کند،همین که کفه تولید بورژوازی این سنگینی کافی و مؤثری پیدا کند روابط فئودالی را که خود در بطن آن به بار آمده است در هم می شکند. به همین سان شیوه تولید سرمایه داری، طبقه
پرولتاریا یا کارگران کارخانه را پدید می آورندهمین که این کارگران آگاهی طبقاتی پیدا کنند تنازع بنیادی شان را با طبقه بورژوا تشخیص می دهند و برای برانداختن رژیمی که ضامن بقای سرمایه داری است، دست به دست هم می دهند. صورت های نوین اجتماعی و اقتصادی در زهدان صورت های پیشین شکل می گیرند.