كتاب انسان، موجود ناشناخته تأليف
دكتر الكسيس كارل حاوي گواهي سرسختانهاي برضد
تمدن مادي غرب است. او در اين كتاب تمدن غرب را به اين جرم كه مهمترين ويژگيهاي انسان را ناديده گرفته و واقعيت انسان را نشناخته است، محكوم به فنا و نابودي مي داند و معتقد است كه بشر با پذيرفتن اين تمدن، با ناموس طبيعت از در عناد و مبارزه درآمده است.
تمدن جديد در موقعيت دشواري قرار گرفته است، زيرا براي ما متناسب نيست. اين تمدن با آنكه به دست ما و به كوشش ما ساخته شده چون بدون توجه و آشنايي به
سرشت و طبيعت و نيازهاي حقيقي انسان پديد آمده، و مولود اكتشافات اتفاقي علمي و تمايلات نفساني و تصورات و نظريات و تفننات آدمي است، لذا به هيچ وجه در خور حجم ما و شكل ما نيست.
در تشكيلات و موسسات صنعتي، تاثير كارخانه بر روي حالات بدني و رواني كارگران بكلي فراموش شده است. صنعت جديد براي ثروتمند كردن صاحبان كارخانهها، اصل بيشترين محصول در ازاي كمترين هزينه را مبنا قرار داده و بر آن متكي است و بدون توجه به اثري كه زندگي مصنوعي كارخانهها در جسم افراد و نسل آنها ميگذارد،
توسعه يافته است. در تشكيل دنيايي جديد لازم بود انسان مقياس و مبنا قرار بگيرد، در صورتي كه واقعيت كنوني به عكس اين است. او در دنيايي كه ايجاد كرده است غريب و بيگانه به نظر ميرسد.
حقيقت امر آن است كه تمدن امروزي ما نيز مانند تمدنهاي گذشته به خاطر دلايلي كه هنوز به خوبي نميشناسيم شرايط و محيطي ايجاد كرده است كه زندگي در آن غير ممكن مينمايد. نگراني و اضطرابي كه ساكنان شهرهاي بزرگ را ناتوان ساخته، معلول تشكيلات سياسي و اقتصادي و اجتماعي آنهاست. بشريت بايد امروز توجهش را به سوي خود و به روي علل ضعف اخلاقي و فكري خويش متمركز سازد زيرا افزايش وسايل راحت و تجمل و زيبايي، در حاليكه ما توانايي اداره و استفاده از آن را نداشته باشيم، به چه كار ميآيد. انسان امروزي پروردهي
وراثت و محيط و عادات زندگي و افكاري است كه اجتماع حاضر به او تحميل كرده است.
-=زندگي هميشه به كساني كه توقع بيجا داشتهاند و از او اجازهي پايمال كردن
قوانين طبيعيش را مي خواهند يك پاسخ ميدهد: او آنها را ناتوان و مضمحل ميسازد. به اين دليل است كه تمدن ما رو به اضمحلال و درهم ريختن است. علوم جمادات ما را به دنيايي كشانده كه از آن ما و متناسب با ما نيست و ما كوركورانه هر چه را كه اين علوم به ما دادهاند پذيرفتهايم! اقتصاديون پي خواهند برد كه آدمي حس ميكند و رنج ميبرد و فقط تأمين غذا و كار و استراحت براي او كافي نيست و مانند نيازهايي جسمي حوايج معنوي نيز دارد. جانشين كردن معنا به جاي ماده، خطاي دورهي
رنسانس را جبران نخواهد كرد و ترك ماده بيشتر از طرد
روح وخيم خواهد بود بنابراين راه نجات آن است كه ما تمام اين نظريات متضاد را كنار گذاريم و همهي اين مسلك را ترك گوييم. =-