داود بن رسود نقل می کند که:
روزی
امام حسن عسگری علیه السلام مرا خواست و قطعهچوب گردی به اندازه یک کف دست به دستم داد و فرمود:« این چوب را به
عَمَری تحویل بده.»
حرکت کردم. در راه سقاّیی سوار بر قاطر از کنار من رد شد. سقّا به من گفت از سر راهم کنار برو. من هم عصبانی شدم و با چوبی که امام به من سپرده بود، به قاطرش زدم. چوب ترک خورد. از شکاف چوب نگاه کردم و دیدم نامههایی درون چوب جاسازی شده است. به سرعت چوب را برداشتم و در آستینم گذاشتم. سقا به من و صاحبم ناسزا میگفت. بعد از انجام ماموریت، نزدیک خانه امام حسن عسگری علیه السلام که رسیدیم، عیسی یکی از خدمتکاران، به من گفت:« مولای من (امام عسگری) به تو می فرماید چرا به آن مرکب ضربه زدی، و چرا چوب امانتی را شکستی؟»
به امام عرض کردم:« من نمیدانستم در آن چوب چیست.»
فرمود:« چرا کاری میکنی که از آن عذرخواهی کنی؟ مبادا در آینده چنین کارهایی بکنی. و اگر دیدی کسی به ما ناسزا میگوید، راهت را بگیر و برو و جوابی نده. خودت را هم معرّفی نکن. ما در شهر بدی زندگی میکنیم. زیر نظر هستیم و تحت مراقبت دشمنان. و بدان که احوال و اخبار تو به ما میرسد.»
مراجعه شود به:
نامه محرمانه امام عسگری علیه السلام برای حفظ جان یاران
امام حسن عسگری علیه السلام و حضور معجزه آسا نزد اصحاب
تقیّه
نامه امام عسگری علیه السلام به اهالی قم
نامه امام عسگری علیه السلام به پدر شیخ صدوق
دست نوشته امام حسن عسگری علیه السلام
منابع: بحار الانوار، ج 50، ص 283، ح 60