تاریخچه ی:
حمایت از امام حسین علیه السلام و فرار از کربلا
تفاوت با نگارش: 4
- | ((ضحاک بن عبدالله مشرقی)) از کسانی بود که با ((حضرت امام حسین علیه السلام|امام حسین علیه السلام)) وارد ((کربلا)) شد و تا اصحاب امام زنده بود از امام حمایت کرد، ولی پس از آن، از امام ا گرفت و از کربلا گریخت. او برخی از وقایع شب و روز عاشورا را روایت کرده است. |
+ | ((ضحاک بن عبدالله مشرقی)) از کسانی بود که با ((حضرت امام حسین علیه السلام|امام حسین علیه السلام)) وارد ((کربلا)) شد و تا اصحاب امام زنده بودند از امام حمایت کرد، ولی پس از آن، از امام ااز گرفت و از کربلا گریخت. او برخی از وقایع شب و ((روز عاشورا)) را روایت کرده است. |
| وی می گوید: | | وی می گوید: |
- | با مالک بن نصر ارحبی نزد امام حسین علیه السلام رفتیم. به او سلام کردیم و نشستیم. امام به ما خوش آمد گفت و سبب آمدن ما را پرسید. گفتیم:« آمدهایم بر تو سلام کنیم و برایت از خدای تعالی عافیت بخواهیم و عهدی نو کنیم و خبر مردم را با تو باز گوییم و این که برای جنگ با تو همدست شدهاند، تا درباره کار خود اندیشه کنی.» |
+ | با مالک بن نصر ارحبی نزد امام حسین علیه السلام رفتیم. به او سلام کردیم و نشستیم. امام به ما خوشآمد گفت و سبب آمدن ما را پرسید. گفتیم:« آمدهایم بر تو سلام کنیم و برایت از خدای تعالی عافیت بخواهیم و عهدی نو کنیم و خبر مردم را با تو باز گوییم و این که برای جنگ با تو همدست شدهاند، تا درباره کار خود اندیشه کنی.» |
| امام علیه السلام فرمود:« خدا مرا بس است، و او نیکو وکیلی است.» | | امام علیه السلام فرمود:« خدا مرا بس است، و او نیکو وکیلی است.» |
| بعد از مدتی با او خداحافظی کردیم. | | بعد از مدتی با او خداحافظی کردیم. |
| امام فرمود:« چرا دست از یاری من می کشید؟» | | امام فرمود:« چرا دست از یاری من می کشید؟» |
| مالک بن نضر ارحبی گفت:« بدهکارم و عیالوار.» | | مالک بن نضر ارحبی گفت:« بدهکارم و عیالوار.» |
| من گفتم:« من هم همین طور. اما اگر اجازه بدهی، تا هنگامی که از یاران تو کسی باقی است، در خدمت تو خواهم بود و از تو دفاع خواهم کرد، ولی اگر یاوری برای تو باقی نماند، بازخواهم گشت.» | | من گفتم:« من هم همین طور. اما اگر اجازه بدهی، تا هنگامی که از یاران تو کسی باقی است، در خدمت تو خواهم بود و از تو دفاع خواهم کرد، ولی اگر یاوری برای تو باقی نماند، بازخواهم گشت.» |
| امام اجازه داد و من با سپاه او ماندم. روز عاشورا وقتی سپاه ((عمر بن سعد)) اسب های ما را پی می کرد، من اسب خود را در یکی از خیمههای اصحاب پنهان کرده بودم و پیاده می جنگیدم. آن روز پیش چشم امام، دو نفر را کشتم و دست یکی را جدا کردم و حسین علیه السلام چندین بار مرا تحسین کرد. | | امام اجازه داد و من با سپاه او ماندم. روز عاشورا وقتی سپاه ((عمر بن سعد)) اسب های ما را پی می کرد، من اسب خود را در یکی از خیمههای اصحاب پنهان کرده بودم و پیاده می جنگیدم. آن روز پیش چشم امام، دو نفر را کشتم و دست یکی را جدا کردم و حسین علیه السلام چندین بار مرا تحسین کرد. |
| اما هنگامی که دیدم اصحابش همه کشته شدهاند و لشگر دشمن به او و اهل بیتش روی آوردهاند، به امام گفتم:« ای فرزند ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|رسول خدا)) بر اساس عهدی که بستم چون کسی باقی نمانده است، اجازه بده بازگردم.» | | اما هنگامی که دیدم اصحابش همه کشته شدهاند و لشگر دشمن به او و اهل بیتش روی آوردهاند، به امام گفتم:« ای فرزند ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|رسول خدا)) بر اساس عهدی که بستم چون کسی باقی نمانده است، اجازه بده بازگردم.» |
| امام فرمود:« چگونه می توانی از دست لشکر عمر سعد بگریزی؟ اگر می توانی بروی، آزاد هستی.» | | امام فرمود:« چگونه می توانی از دست لشکر عمر سعد بگریزی؟ اگر می توانی بروی، آزاد هستی.» |
| پس از اجازه امام اسب خود را برداشتم و فرار کردم. جاسوسان عمر بن سعد سر راه را بر من گرفتند و چون مرا شناختند رهایم کردند. | | پس از اجازه امام اسب خود را برداشتم و فرار کردم. جاسوسان عمر بن سعد سر راه را بر من گرفتند و چون مرا شناختند رهایم کردند. |
| !منبع: | | !منبع: |
| *ترجمه نفس المهموم، ص 155. | | *ترجمه نفس المهموم، ص 155. |