تاریخچه ی:
حمایت از امام حسین علیه السلام و فرار از کربلا
تفاوت با نگارش: 2
- | « ((ضحاک بن عبدالله مشرقی))» از کسانی ت که با امام (علیه السلام) وارد ((کربلا)) شد و تا اصحاب امام زنده بود از امام حمایت کرد، ولی پس از آن از امام ا گرفت و از صحنه کربلا گریخت. |
+ | ((ضحاک بن عبدالله مشرقی)) از کسانی و که با ((حضرت امام حسین علیه السلام|امام حسین علیه السلام)) وارد ((کربلا)) شد و تا اصحاب امام زنده بودند از امام حمایت کرد، ولی پس از آن، از امام ااز گرفت و از کربلا گریخت. او برخی از وقایع شب و ((روز عاشورا)) را روایت کرده است. |
- | وی می گوید: با« مالک بن نصر ارحبی نزد امام حسین (علیه السلام) رفتیم. به حضرت سلام کردیم و بنشستیم. ضرت جاب سلام داد و خوش آمد گفت: و از سبب آمدن ما پرسید. گفتیم: آمدیم بر تو سلام کنیم و برای تو از خدای تعالی عافیت وییم و عهدی نو کنیم و خبر مردم را با تو باز گوییم و این که برای جنگ با تو متفق شده اند. تا درباره کار خود اندیشه کنی. |
+ | وی می گوید: با مالک بن نصر ارحبی نزد امام حسین علیه السلام رفتیم. به سلام کردیم و نشستیم. ام به ما خوشآمد گفت و سبب آمدن ما را پرسید. گفتیم:« آمدهایم بر تو سلام کنیم و برایت از خدای تعالی عافیت خواهیم و عهدی نو کنیم و خبر مردم را با تو باز گوییم و این که برای جنگ با تو همدست شدهاند، تا درباره کار خود اندیشه کنی.» امام علیه السلام فرمود:« خدا مرا بس است، و او نیکو وکیلی است.» بعد از مدتی با او خداحافظی کردیم. امام فرمود:« چرا دست از یاری من می کشید؟» مالک بن نضر ارحبی گفت:« بدهکارم و عیالوار.» من گفتم:« من هم همین طور. اما اگر اجازه بدهی، تا هنگامی که از یاران تو کسی باقی است، در خدمت تو خواهم بود و از تو دفاع خواهم کرد، ولی اگر یاوری برای تو باقی نماند، بازخواهم گشت.» |
- | امام (لیه اسا) مو: ا ا بس اس ا یک وکیی ا. ا این وعی ا مدم و روگار دنگی کردیم و با آن حضرت خداای مویم. ر فرمود: چا دست یاری ن ی کی ماک بن ر اری گف: هکارم و یا مند. من گفت: ن هم ا دار و ی. |
+ | امام جازه داد من با سا ا مندم. رو شورا قی سپاه ((عمر بن سعد)) اس ای ما را ی ی کرد، ن اسب خود را در یکی از خیههای ااب نهان که بودم و پیاده می جنگیدم. آن رو پی چشم امم دو نفر را کشتم و دست یکی را جدا کردم و سین علیه السلام نین بار مرا تحسین کرد. ا هنگامی که دیدم اصحابش همه کشته شدهاند و لشگر دشمن به او و اهل بیتش روی آوردهاند، به امام گفتم:« ای فرزند ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|رسول خدا)) ر اساس عی ک بستم چون کی باقی نمانده ت، اجازه بده بازگرم.» امام فرمود:« چگونه می وانی از دست لک عمر سعد بگریزی؟ اگر می تانی بر زاد هستی.» پ از اجازه اما اسب خ را برشتم و ف کردم. جاسوا عمر بن سعد سر راه را بر من گرفتد چون مرا شاختد ریم کدد. |
- | لکن اگر اجازه دهی تا هنگامی که از یاران تو کسی باقی است و توان دارم تا در خدمت تو باشم و از تو دفاع کنم در دفاع از تو کوشم، ولی اگر یاوری برای تو باقی نماند، باز خواهم گشت. حضرت اجازه دادند و من با آن حضرت بودم. ضحاک می گوید: در روز عاشورا هنگامی که دیدم اصحاب امام (علیه السلام) همه کشته شدند و لشگر دشمن به آن حضرت و اهل بیت او روی آوردند و کسی جز دو تن از اصحاب به نام« سوید بن عمرو» و« بشیر بن عمرئ» باقی نماندند گفتم: ای فرزند رسول خدا بر اساس عهدی که بستم چون کسی باقی نمانده است اجازه بده بازگردم.
امام فرمود: چگونه از دست این مردم می توانی بگریزی؟ اگر می توانی بروی آزاد هستی. ضحاک می گوید: وقتی سپاه ((عمر بن سعد)) اسبهای ما را پی می کرد من اسب خود را در یکی از خیمه های اصحاب پنهان کرده بودم و پیاده می جنگیدم و در آن روز پیش آن حضرت دو نفر را کشتم و دست یکی را جدا کردم و حسین (علیه السلام) چندین بار مرا تحسین کرد.
و پس از اجازه امام اسب خود را برداشتم و فرار کردم و جاسوسان عمر بن سعد سر راه را بر من گرفتند و چون مرا شناختند رهایم کردند.
1- این مرد برخی از وقایع شب و روز عاشورا را روایت کرده است.
منابع: ترجمه نفس المهموم، ص 155. |
+ | !منبع: *ترجمه نفس المهموم، ص 155. |