تاریخچه ی:
حمایت از امام حسین علیه السلام و فرار از کربلا
تفاوت با نگارش: 1
| + | ((ضحاک بن عبدالله مشرقی)) از کسانی بود که با ((حضرت امام حسین علیه السلام|امام حسین علیه السلام)) وارد ((کربلا)) شد و تا اصحاب امام زنده بودند از امام حمایت کرد، ولی پس از آن، از امام اجازه گرفت و از کربلا گریخت. او برخی از وقایع شب و ((روز عاشورا)) را روایت کرده است. |
- | « اک بن بدالله مشری ا کانی ات که با امام (علیه السلام) ود ((کربلا)) د و تا احا امام ده ود از امام مایت کرد ی ا ن از اام ان گرت و از ه کرلا گریخت. |
+ | وی می گوی: ا مالک بن نر ارحبی نزد امام حسین علیه السلام رفتیم. به او سلام کردیم و نشستیم. امام به ما خوشآمد گفت و سبب آمدن ما را رسید. گفتیم: آمدهایم ر تو سلام کنیم و رایت از خدای تعالی عافیت بخواهیم و عهدی نو کنیم و خبر مردم را ا تو باز گوییم و این که برای جنگ با تو همدست شدهاند، تا درباره کار خود اندیشه کنی.» امام علیه السلام فرمو:« دا مرا بس است، و او نیکو وکیلی است.» عد از مدتی با او داحافی کردیم. />امام فود:« چا دست از یاری من می کید؟» مالک بن نضر ارحبی گفت:« بدهکارم و یالوار.» من فم:« هم همین ط. ام گر اجازه بدهی، تا نگامی که ا یاران تو سی باقی است، ر خدت تو خواهم بود و از و اع خواهم کر، ولی اگر یاوری برای تو باقی نماند، بازخواهم گشت.» |
- | ی می گید: با« اک نر اری ند اام ین (عی السام) رفیم. به آ ا کردیم و بیم. ضر ج ام دا و و مد گت: و مدن ما رسید. گفی: آمدیم ب ت ا نی و بی و ا دای تی ای یی و عهدی نو کیم بر مردم ا با ت بز گییم و ای که ای ا تو متفق د ا. تا ربره کار د اندیه کنی. |
+ | اام اجاز داد و من با سا مانم. روز عاشور وقی سپاه ((عمر بن عد)) اسب ای ما پی ی کرد، ن اسب خد را در یکی ز خیمهای نها کرده بودم و یه می نگیدم. ن رو ی چم ام، دو نفر را کتم و ت یکی ا جدا ر و ین لیه للم چندین بار را تحسین کرد. اما هنگمی ک دیدم اصحاب همه کشت داد و لشر دشمن ب او و اهل بی روی وردهان، ه مام فتم:« ای فرزند ((حضرت مم صطفی ی لله ی و آله|رسول خدا)) بر اساس عهدی ک بستم ون کسی بای نمانده است، اجاز ده بازگردم.» امام فرمو:« چونه می وانی از دست شکر عمر سعد بگیزی؟ اگر ی توانی بروی، آزاد هستی.» س از اجازه مم اسب ا برداشتم و فرار کد. جاسان مر بن عد سر راه را بر من گتند و چون مرا شناختند هایم کردند. |
- | امام (علیه السلام) فرمود: خدا مرا بس است و او نیکو وکیلی است. ما ازاین وضعیت از مردم و روزگار دلتنگی کردیم و با آن حضرت خداحافظی نمودیم. حضرت فرمود: چرا دست از یاری من می کشی؟ مالک بن نضر ارحبی گفت: بدهکارم و عیال مند. من گفتم: من هم وام دارم و عیال.
لکن اگر اجازه دهی تا هنگامی که از یاران تو کسی باقی است و توان دارم تا در خدمت تو باشم و از تو دفاع کنم در دفاع از تو کوشم، ولی اگر یاوری برای تو باقی نماند، باز خواهم گشت. حضرت اجازه دادند و من با آن حضرت بودم. ضحاک می گوید: در روز عاشورا هنگامی که دیدم اصحاب امام (علیه السلام) همه کشته شدند و لشگر دشمن به آن حضرت و اهل بیت او روی آوردند و کسی جز دو تن از اصحاب به نام« سوید بن عمرو» و« بشیر بن عمرئ» باقی نماندند گفتم: ای فرزند رسول خدا بر اساس عهدی که بستم چون کسی باقی نمانده است اجازه بده بازگردم.
امام فرمود: چگونه از دست این مردم می توانی بگریزی؟ اگر می توانی بروی آزاد هستی. ضحاک می گوید: وقتی سپاه ((عمر بن سعد)) اسبهای ما را پی می کرد من اسب خود را در یکی از خیمه های اصحاب پنهان کرده بودم و پیاده می جنگیدم و در آن روز پیش آن حضرت دو نفر را کشتم و دست یکی را جدا کردم و حسین (علیه السلام) چندین بار مرا تحسین کرد.
و پس از اجازه امام اسب خود را برداشتم و فرار کردم و جاسوسان عمر بن سعد سر راه را بر من گرفتند و چون مرا شناختند رهایم کردند.
1- این مرد برخی از وقایع شب و روز عاشورا را روایت کرده است.
منابع: ترجمه نفس المهموم، ص 155. |
+ | !منبع: *ترجمه نفس المهموم، ص 155. |