منو
 صفحه های تصادفی
اصلاح خاکهای شور و قلیا
دانشنامه:فلش
غلات
همراهی صدا با تصویر برای بیان اندیشه در تلویزیون
سس
تورینژیت
رنگ آزو
پی‌پت
واکنشهای گلیکولیز
بیماری سرخرگهای کرونر قلب «CAD»
 کاربر Online
613 کاربر online
 : ادبی
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline لیلا مهرمحمدی 3 ستاره ها ارسال ها: 411   در :  شنبه 30 اردیبهشت 1385 [07:13 ]
  نفرتم را بر یخ می نویسم ...
 

تصویر



گابریل گارسیا مارکز نویسنده 73 ساله و چهره معروف ادبیات آمریکای لاتین و جهان به علت بیماری از زندگی

اجتماعی کناره گرفت. او به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شده است و به نظر می رسد که حالش مرتباً بدتر می شود.

مارکز یک نامه خداحافظی برای دوستانش نوشته که حقیقتاً تکان دهنده است. گفتنی است مارکز نویسنده رمان

هایی چون «صد سال تنهایی»، «گزارش یک قتل» ، «از عشق و شیاطین دیگر» ، «پاییز پدرسالار» و ... است که در


سال 1982 نیز برنده جایزه نوبل شد.



اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنــه ام و تکه ی کوچکی زندگی به من ارزانی می

داشت. احتمالاً همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم، بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.

کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم. چون می دانستم هر دقیقه که چشمم را برهم می گذارم شصت

ثانیه نور را از دست می دهم. هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند

بیدار می ماندم ، هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی

که نمی بردم!

خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم....

خدایا اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم


که دوستشان دارم. به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب من اند و در کمند عشق زندگی می کردم.


به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند.


و نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی دو بال می دادم اما رهایش می کردم


تا خود پرواز را بیاموزد به سالخوردگان یاد می دادم که مر گ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد. آه


انسان ها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته ام. من دریافته ام که همگان می خواهند در قله کوه زندگی کنند،


بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته لحظه ای است که در دست دارند. دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای


اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد. دریافته ام که یک انسان


فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.


من از شما بسی چیزها آموخته ام. اما در حقیقت فایده چندانی ندارند. چون هنگامی که آنها را در این چمد ان می


گذارم. بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.

گابریل گارسیا مارکز

  امتیاز: 0.00