منو
 صفحه های تصادفی
فازها و حالات ماه
خزه ها
فشار جو
تجارت ابریشم در زمان شاه عباس
صنعت دباغی
اتصال کوتاه
خون شناسی
پیامبر اکرم و عمره قضا
آزمون مقایسه
جدول انتگرال نامعین
 کاربر Online
719 کاربر online
 : ادبی
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline سمیه یاری 3 ستاره ها ارسال ها: 237   در :  دوشنبه 11 اردیبهشت 1385 [07:37 ]
  سلام . کیومرث صابری . بزرگمهر حسین پور
 

امروز سالگرد درگذشت کیومرث صابری فومنی است . بزرگمهر حسین پور همون موقع ها یه نامه ای برای دوستش ( آقای صابری ) نوشته بود که خیلی جالبه .خیلی نکات ظریفی رو به کار برده . یه کم طولانیه ولی اگه حوصله کنید و بخونید حتما خوشتون میاد .


سلام آقاى صابرى

بزرگمهر حسین پور:
امیدوارم که حالتان خوب باشد و با خوشى خوشحالى روزگار بگذرانید. از اینکه نتوانستم براى مراسم ختم تان خدمت برسم عذر مى خواهم. زیرا در آن زمان من شیراز بودم و وقتى خبر فوت تان را دریافت کردم داشتم فالوده مى خوردم و به همین خاطر نتوانستم به تهران بیایم. دوشنبه هفته گذشته براى اولین بار بعد از فوت جنابعالى به موسسه رفتم و چون مى دانستم تشریف ندارید دیگر بالا نیامدم. عکستان را هنوز در کنار عکس مرتضى فرجیان و ابوتراب جلى نگذاشته اند. ولى به زودى قرار است بگذارند. پوپک را هم دیدم حالش خوب است و سلام مى رساند. راستى یک شماره هفته نامه به مناسبت فوت شما چاپ کرده اند و قرار است براى چهلم شما بیاید بیرون. نمونه چاپش را دیدم... غلط گیرى شده بود. غلط گیرى هاى سبز شما را ندیدم... پرسیدم مگر به شما نشان نداده اند. گفتند نه... شما مرده اید... گفتم خودم این را مى دانم... اما چه ربطى دارد؟ هیچ کس جواب نداد.

از روزى که شما مرده اید کلى در مورد شما نوشته اند و عکس تان را چاپ کرده اند. گفتم بابا... آقاى صابرى دوست نداشت عکسش چاپ شود. گوش ندادند و کلى عکس ازتان چاپ کردند. گفتند آخر مرده است. گفتم خودم این را مى دانم... اما چه ربطى دارد؟

مدام بعضى از دوستان و شاگردان شما که مرا مى بینند یا من آنها را مى بینم مى گویند که باورشان نمى شود شما مرده اید. اینها همان هایى بودند که باورشان نمى شد شما هفته نامه را تعطیل کرده اید. و اینها همان هایى بودند که باورشان نمى شد شما توانسته اید مجله گل آقا چاپ کنید. ولابد زمانى هم که به دنیا آمدید باورشان نمى شد که به دنیا آمده اید! ولى من باورم شد که مرده اید. این را همان شیراز که بهم گفتند فهمیدم. هفته نامه را هم که تعطیل کردید باورم شد. اغلب کارهاى شما غیرمنتظره بود و من به این عادت کرده ام. راستى شنیده ام قبل از فوت تان کچل تان کرده بودند؟ چقدر باحال... نه اینکه خودم هم کچلم این را مى گویم... همین که احساس مى کنم شما هم مدتى کچل بودید احساس خوبى بهم دست مى دهد. راستى جوش هاى صورتم مدتى است خوب شده. دست تان درد نکند که مرا به دکتر دولتى معرفى کردید. بابام هم سلام مى رساند. یک کارت تبریک عید براى تان خریده بود مى خواست با گل بیاورد بیمارستان تان. اما دیگر فرصت نشد. گفتم بیاورد براى تان بهشت زهرا. این را که مى گویم بابایم آه مى کشد، و من مى گویم چه ربطى دارد؟ شب هفت تان البته شرکت کردم. در میدان فاطمى بود. هه هه... خیلى بامزه بود... همه اون هایى که سیزده سال کاریکاتورشان را کشیده بودید شخصاً حضور داشتند. انگار روى جلد هفته نامه بودند که به ترتیب روى صندلى نشسته بودند! جاى شما خیلى خالى بود. همه هرچه منتظر نشستند تشریف نیاوردید، رفتند. آقاى خاتمى هم آمده بود. یادش بخیر... براى انتخابات یادتان مى آید یک گل یاس به جاى او روى جلد کشیدیم؟ البته با مقدارى از پاى ایشان؟

در ضمن عربانى و عبدالهى و ضیایى و پاک شیر و زرویى و ظریفى و احترامى و لطیفى و علیزاده و شجاعى و خلاصه هرچى طنزپرداز و کاریکاتوریست تو ایران پیدا مى شد انگار آب ریخته باشى تو سوراخشون... از خونشون بیرون ریخته بودند و آمده بودند آنجا! خیلى بامزه بود. همه اونایى که شما تلاش کردید در ده سال دور هم جمع شوند حالا یک روزه همه کنار هم جمع شده بودند!
راستى حالتان چطور است؟ چه خبر از آنجا؟ لابد تا حالا دهخدا و عبید و ایرج میرزا و بقیه را پیدا کرده اید؟ راستى اگر آنطرف ها آقایى به نام پوررضا را دیدید سلام ما را بهش برسانید. (اتفاقاً او هم طرف هاى رشت است. رحیم آباد.)

از وقتى شما رفته اید اوضاع کاریکاتور و طنز خیل خیط شده است. البته این اواخر هم که تشریف داشتید اوضاع خراب بود... الان خراب تر هم شده است. هیچ روزنامه اى نه مطلب طنز کار مى کند، نه کاریکاتور!

در آخر از اینکه مزاحمتان شدم معذرت مى خواهم. آخر خودتان گفته بودید من سرم شلوغ است... نمى توانى بیایى، نامه برایم بنویس. حالا هم چون مى دانم نمى توانم فعلاً خدمت برسم این نامه را نوشتم. راستى یک چیزى یادم رفت بگویم. پنجشنبه قرار است در کانون برایتان چهلم بگیرند. شام هم مى دهند. ! احتمال دارد من هم بروم... البته اگر بدانم که شما مى روید من هم حتماً مى آیم. البته مى دانم که مرده اید... اما چه ربطى دارد؟ ما هم دانه دانه در آینده خدمت مى رسیم... چه فرقى دارد؟!

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline حمیده کاشیان 3 ستاره ها ارسال ها: 195   در :  سه شنبه 12 اردیبهشت 1385 [06:47 ]
  چه عجب
 

خانم یاری سلام

چه عجب !!

من دلم می گوید همه بچه های کوچه بزرگ شده اند
من دلم پر شده است
من دلم با یک فحش خالی نمی شود
من دلم می گوید
همه بچه ها به این همه صدای بد عادت کرده اند
من دلم می گوید : ساکت !


امیدوارم دوباره شاهد حضور شما در انجمن ادبی باشیم

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline لیلا مهرمحمدی 3 ستاره ها ارسال ها: 411   در :  پنج شنبه 14 اردیبهشت 1385 [19:46 ]
  صبح در آنسوی پنجره
 

پشت این پنجره دنیایی هست

پشت این پنجره،

دنیائی،

باید باشد

ورنه این همهمه گنگ ملالت بار

در هراسم

خواهد کشت.

لحظه ای دیگر

سینه ی بیشه را

می شکافد بانگ خروس و پس از آن دستی

دست همخونی

همرازی

همزادی

می گشاید در این کومه تنها را

سر دیدار جهانی را دارم

که در آن

چشمانم را قدرت بینائی نیست.

چشمهایت را وامم ده!

`کیومرث صابری`

  امتیاز: 0.00