ماهیت عشق روحانی ومطلوب حقیقی


چطور می‏توان هر نوع عشق روحانی را هر چند معشوق ، انسانی عادی باشد همان عشق حقیقی به ذات باریتعالی و منبعث از آن دانست؟


در آن نظریه‏ای که ما نقل کردیم عرض کردیم که اولا دو نوع عشق وجود دارد : عشقهای جسمانی و عشقهای روحانی ، یعنی پاره‏ای از عشقها عشقهای روحانی است نه هر عشقی . این اشتباه نشود.

به عقیده حکما پاره‏ای از عشقهای انسانها به یکدیگر هم عشقهای روحانی است. حال‏ چگونه می‏توان آن را عشق حقیقی به ذات باریتعالی دانست ، آن بر اساس‏ این مطلب است که در واقع اینها می‏خواهند بگویند که در عشق روحانی ، معشوق حقیقی ، این‏ شخص نیست بلکه این شخص به منزله یک محرکی و به منزله یک مظهری هست‏ که ولو عاشق خیال می‏کند که معشوق حقیقی‏اش این است ولی در واقع‏ معشوق حقیقی او این نیست.

عرفا اساسا به عشق مجازی معتقد نیستند، آنها تمام عشقها را حقیقی می‏دانند و می‏گویند یک جمال بیشتر وجود ندارد که‏ جمال حق است و همه جمالهای دیگر پرتوی و آینه‏ای از آن جمال هستند. هر جمالی در هر حدی که جمال است آن اندازه‏ای جمال است که پرتوی از آن‏ را ارائه می‏دهد، و فطرت انسان ، کمال و جمال را که جستجو می‏کند کمال‏ محدود و جمال محدود را نمی‏خواهد، کمال مطلق و جمال مطلق را می‏خواهد، یعنی خواسته فطری انسان آن است ولی از باب اشتباه در مصداق سراغ این‏ جمالهای محدود که اینها به همان اندازه که مظهر هستند معشوق واقع می‏شوند می‏رود و به همین دلیل بعد از رسیدن ، از او سرخوردگی پیدا می‏کند و دنبال‏ محبوب دیگر می‏رود، در شعور ناخودآگاه خود حس می‏کند که این ، آن چیزی‏ که او می‏خواهد نیست.

مسأله‏ای برای انسان مطرح است و آن این است که چرا انسان چیزهایی را که ندارد اینقدر طالب است؟ وقتی که آنها را واجد شد دیگر آن حرارتش و آن طلبش از بین می‏رود و به اصطلاح حالت دلزدگی برایش پیدا می‏شود.

این‏ خودش یک مسأله‏ای است که چرا انسان چیزی را که ندارد اینقدر می‏خواهد و آرزو می‏کند، همان را که اینقدر می‏خواهد و آرزو می‏کند بعد که به آن می‏رسد تدریجا نسبت به آن حالت دلزدگی پیدا می‏کند، و به اصطلاح می‏گویند انسان‏ طالب تنوع و تفنن است، چرا طالب تنوع است ؟

قاعده اقتضا می‏کند که چیزی را که مقتضای طبیعت است و می‏خواهد، چون‏ می‏خواهد، باید به آن آرام بگیرد. چرا بعد می‏خواهد از آن بگذرد و طالب‏ تنوع است، باز می‏خواهد به چیز دیگر برسد، این معشوق را رها کند معشوق‏ دیگر ، آن معشوق را رها کند معشوق دیگر ، تا آنجا که این مثل پیدا شده‏ است که " انسان همیشه طالب آن چیزی است که ندارد " و راست هم هست‏ ، انسان طالب چیزی است که ندارد ، به معنی اینکه طالب چیزی است که‏ ندارد و بیزار از چیزی است که دارد . چرا این جور است ؟


بعضی خیال‏ کرده‏اند که این لازمه ذات و فطرت انسان است. چرا لازمه ذات و فطرت‏ انسان این باشد ؟ سرگردانی که نمی‏تواند لازمه ذات انسان باشد ، بگوییم‏ لازمه ذات انسان این باشد که همیشه سرگردان باشد و دائما مطلوب عوض کند !

تحلیل صحیح این مطلب همین حرفی است که گفته‏اند انسان اگر به آن چیزی‏ که مطلوب حقیقی و واقعی اوست برسد آرام می‏گیرد. انسان در واقع و در عمق ذات خودش سرگردان نیست. این سرگردانیها ناشی از این است که آن‏ حقیقت را به صورت مبهم می‏خواهد و برای رسیدن به او تلاش می‏کند ، به‏ یک چیزی می‏رسد خیال می‏کند این همان است، ولی یک مدتی که از نزدیک او را بو می‏کند طبیعت و فطرتش او را رد می‏کند ، می‏رود سراغ چیز دیگر ، و همین طور.

این است که اگر به آن مطلوب حقیقی برسد به سعادت حقیقی که‏ سعادت حقیقی‏اش قهرا آرامش به همان معنای فوق همه چیز است به آرامش‏ حقیقی می‏رسد. این است که قرآن می‏فرماید:

« الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله » ، و بعد می‏فرماید : « الا بذکر الله تطمئن القلوب »(رعد / . 28 ) .

" « الا »" حرف تنبیه است، در مقام تأکید و تنبیه گفته می‏شود ( یعنی توجیه کنید ! هان ! ) ، " « بذکر الله »" جار و مجرور است متعلق‏ به " « تطمئن القلوب »" که بر آن مقدم شده ، و وقتی که جار و مجرور بر فعل مقدم می‏شود علامت حصر است، یعنی هر متعلق فعلی که بر فعل مقدم‏ بشود علامت حصر است ، یعنی مفهوم " تنها " دارد . " « الا بذکر الله‏ تطمئن القلوب »" یعنی تنها با یاد خدا دلها آرام می‏گیرد، یعنی رسیدن‏ به هیچ مطلوبی به انسان آرامش حقیقی نمی‏دهد ، یک آرامش موقت می‏دهد تا وقتی که خیال می‏کند به مطلوب حقیقی رسیده است، ولی یک مدتی که فطرتش‏ او را از نزدیک بو کرد و او را شناخت و درست درک کرد یک نوع عدم‏ سنخیت میان خود و او درک می‏کند و حالت بیزاری در او پیدا می‏شود.


تنها حقیقتی که اگر انسان به او برسد دیگر محال است نسبت به او بیزاری پیدا کند خداوند متعال است ، و این ، زمانی است که قلب انسان به " حقیقت‏ " ، به " او " ، به " توحید " رسیده باشد .

آیا انسان در بهشت خسته می‌شود؟

این است که عده‏ای می‏گویند بهشت باید بدترین جاهای عالم هستی باشد، زیرا بهشت یک وضع یکنواخت دارد و بعلاوه در بهشت همه چیز را انسان‏ دارد و وقتی همه چیز داشته باشد مثل این است که هیچ چیز نداشته باشد.

انسان وقتی نداشته باشد بعد تلاش کند و به دست بیاورد آن وقت برایش‏ لذت دارد و الا اگر داشته باشد . مثل یک بچه اعیان می‏شود که از همان‏ لحظه اولی که چشم به دنیا باز می‏کند موجبات خوشی برایش فراهم است، هیچ چیز برایش تازگی ندارد و چون هیچ چیز برایش تازگی ندارد لذت برایش مفهوم ندارد.

برای آن بچه فقیر که پای برهنه در کوچه حرکت کرده یک جفت کفش خیلی‏ لذت دارد. ولی آنکه اصلا برایش پابرهنگی مفهوم نداشته و درد پا برهنگی‏ را احساس نکرده است لذت کفش داشتن را هم هرگز احساس نمی‏کند. این‏ است که روسو در کتاب امیل می‏گوید کسانی که بچه‏های خود را غرق در نعمتها بزرگ می‏کنند، آنها را به شکلی بزرگ می‏کنند که نسبت به لذت هیچ‏ حساسیت ندارند یعنی از موجبات لذت واقعا لذت نمی‏برند ولی نسبت به‏ دردها خیلی حساسیت دارند یعنی کوچکترین درد پدرشان را در می‏آورد.

برعکس ، بچه‏هایی که از اول در میان رنجها و سختیها بزرگ شده‏اند . نسبت‏ به درد ، حساسیت ندارند چون عادت کرده‏اند ، یعنی تحمل سختیها برایشان‏ آسان است بلکه سختی را اصلا حس نمی‏کنند و در مقابل ، کوچکترین موجبات‏ لذت ، حداکثر لذت را برایشان ایجاد می‏کند .

اینها می‏گویند که پس بهشت هم علی القاعده باید از همه جای عالم هستی‏ خسته کننده‏تر و بی لذت‏تر باشد ، زیرا همه موجبات لذت در آنجا فراهم‏ است و بلکه آنجا می‏شود یک زندان و بدترین زندانها.

قرآن در یک جا گویی دارد به این نکته جواب می‏دهد ، می‏فرماید:

« ان الذین امنوا و عملوا الصالحات کانت لهم جنات الفردوس نزلا، خالدین فیها لایبغون عنها حولا »(کهف108)

یعنی‏ اهل بهشت طالب تحول نیستند ، یعنی بهشت برایشان خستگی آور نیست ، چرا ؟

زیرا اگر بهشت مثل یک باغی می‏بود در دنیا منتها یک باغ جاوید ، یعنی همه چیزش دنیا می‏بود و انسان در انسانیت خودش همان کیفیت دنیایی خودش را می‏داشت قطعا چنین چیزی بود، یعنی اگر بهشت را در دنیا برای بشری که در دنیاست بسازند و به فرض‏ محال جاودانگی هم به آن بدهند، همین ایراد وارد است، ولی مسأله این‏ است که بهشت برای بهشتی به عنوان انعامی از نعمتهای الهی است، یعنی‏ حتی بهشت جسمانی و لذات جسمانی هم برای او عنوان کرامت الهی را دارد، بدین معنی که یک موجود تا در حدی از عرفان و معرفت نباشد بهشت برای او نمی‏تواند معنی پیدا کند . برای یک نفر بهشتی ، آن اساس لذتها این است‏ که الان مهمان خالق خودش هست ، بر سر سفره خالق خودش نشسته است، یعنی‏ با آن حقیقت پیوند خورده است که وقتی به آن حقیقت پیوند خورد دیگر مسأله خستگی و تنوع و تحول و از سر کوی او رفتن به جای دیگر معنی ندارد.

به عبارت دیگر هر چیزی غیر از خدا و یا آنچه که عنوان کرامت الهی و لطف الهی و عنایت الهی و سفره الهی داشته باشد ، آنچه که غیر از خداست‏ ، برای انسان نمی‏تواند مطلوب جاودانه باشد و تنها خداست که برای انسان‏ مطلوب جاودانه است . امکان اینکه در بهشت ، انسان حالت دلزدگی ، سیری‏ و تنوع خواهی و اینکه " از اینجا بروم جای دیگر " پیدا کند وجود ندارد، در آنجا جای دیگر معنی ندارد، " جای دیگر " در این امور محدود فرض‏ می‏شود ، و اصلا بگویید " جای دیگر " برایش تصور ندارد. از جایی به‏ جایی افتادیم. مسأله عشق روحانی را داشتیم.

" عشق " از نظر عرفا


غرضم این جهت است که عرفا مدعی هستند که همه عشقها حقیقی است:

عشق حقیقی است مجازی مگیر
این دم شیر است به بازی مگیر


اینها فلاسفه را که عشق را دو نوع می‏دانند رد می‏کنند، مدعی هستند که در معشوقهای مجازی هم ، عاشق در عین حال که خودش نمی‏داند، معشوق را به‏ اعتبار این که پرتوی از او هست دوست دارد. به عقیده آنها اصلا محال‏ است که انسان غیر خدا را دوست داشته باشد. محی الدین عربی ( شرح سید علیخان بر صحیفه سجادیه )می‏گوید:

ما احب‏ احد غیر خالقه ( به خاطر همین حرفهاست که عده‏ای از فقها به او حمله‏ کرده‏اند ).

می‏گوید: احدی تا کنون غیر از خالق خودش را دوست نداشته‏ لکن احتجب عنه تعالی تحت زینب و سعاد و هند و ... .

او در زیر نامهای معشوقهای مجازی پنهان است، معشوق حقیقی خود اوست. در این‏ زمینه ، مولوی شعرهایی دارد ، می‏گوید:

جرعه‏ای بر ریختی زان خفیه جام
بر زمین خاک من کأس الکرام


در مقام تمثیل ذکر می‏کند. می‏خواهد بگوید که جرعه‏ای از عشق الهی بر روی‏ خاک ریخته ، و اگر انسان ، موجود خاکی را دوست می‏دارد به اعتبار آن‏ جرعه‏ای است که روی خاک ریخته شده است.

گشت بر زلف و رخ از جرعه نشان
خاک را شاهان همی لیسند از آن


این عارف می‏گوید اگر همه ، خاک را آنچنان در آغوش می‏گیرند و می‏لیسند به اعتبار این است که از آن جرعه چیزی در آن هست. بعد می‏گوید:

جرعه خاک آمیز چون مجنون کند
مر شما را صاف او تا چون کند


می‏گوید این معشوق مجازی به اعتبار اینکه یک ذره از آن جرعه در آن‏ ریخته شده ، شما را اینجور کرده ، این اگر صاف بشود (یعنی اگر به خود آن حقیقت برسی) دیگر چه خواهی شد؟!

بنابراین منافاتی نیست که به ظاهر یعنی در خیال خود انسان معشوق ، یک‏ انسان باشد ، ولی در حقیقت ، معشوق حقیقی ، آن انسان نباشد بلکه آن‏ ظاهری باشد که در این مظهر به شکلی خودش را ظاهر کرده است.

  • منبع : کتاب فطرت ، شهید مرتضی مطهری ، ص114

تعداد بازدید ها: 20654