معاویه در اواخر عمرش مبتلا به بیماری شده و بر اثر آن ضعیف شده بود، هنگامی که به حمام رفت و ضعف خود را نگریست، گریه کرد و شعری به این مضمون خواند: « شبها را می بینم که در کاستن وجودم می کوشد، پاره ای از من گرفته و پاره دیگری را رها می کند»
چون بیماریش شدید شد و شبح هولناک مرگ را مشاهده کرد گفت: «ای کاش در راه رسیدن به حکومت تلاش نکرده بودم و ای کاش در رویارویی با لذات دنیا همانند نابینایان بودم و حالت کسی را داشتم که بهره او از دنیا لباسی کهنه و خوراکی ناچیز است و با این حال با اهل قبور دیدار می کردم»
چون معاویه مُرد،
ضحاک بن قیس فهری در حالی که پارچه هایی بردوش داشت به مسجد آمد و به جانب منبر رفت و رو به مردم کرد و گفت: معاویه پادشاه عرب بود که خدا به وسیله او شعله های فتنه را خاموش و سنٌت رسول خدا را زنده نگاه داشت! این پارچه های کفن اوست و ما او را در این پارچه ها خواهیم پیچید تا به دیدار خدا نائل گردد: هر کس می خواهد بر او نماز بگذارد حاضر شود و بعد بر جنازه معاویه نماز گذارد.
منابع: قصه کربلا، ص 59 - العقد الفرید، ج 4، ص 164.
مراجعه شود به:
سیاست تطمیع امام