در دورانی از زندگی
مارکس ، زمینه فکری
فلاسفه آلمان را این حقیقت تشکیل میداد که در برابر سؤال «
خدا چیست؟» و «
خدا کیست؟» میگفتند:
انسان خداست.
هگل معتقد بود که باید خداوند را به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان بشناسیم و تلاشهای او را برای دسترسی به مقام والای خدایی و ایجاد هماهنگی و نزدیکی با روح مطلق ارج نهیم. مارکس با توجه به این قسمت از عقاید هگل، که میگفت:
خدا به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان است ، به بیراهه رفته و گفته است: منظور هگل از بیان این نکته آن است که انسان در واقع همان خدایی است که از الوهیت خود خارج شده، سقوط کرده و از اصل خویش دور مانده است. این زمینه فکری را باید بیشتر ساخته
فوئر باخ دانست که مارکس بسیار از او متاثر است. فوئر باخ، که از فلاسفه آلمانی و در زمان خود مشهور بود، اساس محکمی بر فلسفه بشرگرایی یا اومانیستی نهاد و آن را رونق بخشید. او گفت:
انسان خدایی است که خود را خلق کرده است و به این ترتیب، خداگرایی هگل به شکل انسانگرایی یا
اصالت فرد رو نمود.
- او معتقد بود که در فلسفه هگل ، انسان فردی خورد شده در برابر خداست و آن آشتی، که هگل بین انسان و خدا قرار داد، موجب شد که خدا عظمت پیدا کند و انسان در پای آن له شود. لذا، باید انسان را نجات داد و او را از خدایی که خود ساخته است، آگاه کرد. انسان در واقع، خود، خدایی است که صفات خویش را به آسمان افکنده و بشر تنها در برابر عجز خود نسبتبه طبیعت، صفت الوهیت را به طبیعت و نوع بشری داده است و نوع بشری همه اوصافی را که خدا میتوانست داشته باشد، داراست. لذا، آن را خدا شمرده است. بر این اساس، در نظر او، علت واقعی اعتقادات دینی به طبیعت انسانی و شرایط زندگی و محرومیت او بر میگردد.
اساسی که فریر باخ بنا نهاد زمینه را برای رویش اندیشههای مارکس و همکار او،
انگلس، باز کرد. در دورانی که او به عنوان یک
فیلسوف غیر مذهبی جلوهگری میکرد، او
اصل دیالکتیک را از هگل گرفت و آن را در قالب
ماتریالیسم درآورد و در حقیقت مساله
روح مطلق و
ایدهآلیسم عینی هگل را به مادهگرایی مبدل ساخت، ولی در عین حال، اسلوب دیالکتیکی او را پذیرفت و در این بین، مذهب و خدا حذف شد. مارکس در این دوران بیشترین تاخت و تازها را به مذهب و هر نوع خدانگری داشته و بیشترین مخالفتهای او با
مذهب در کتابها و نامههایی که در این دوران یعنی تا سال حدود 1848 ،داشته، ابراز شده است. او در کتابهایی از جمله
خانواده مقدس و
نقد فلسفه هگل ، عمدتا به شکلی به رد خدا و بیگانگی انسان از خود و رد مذهب پرداخته است. با توجه به نوشتههای مارکس به خوبی نظر او بر توهمی و غیر واقعی بودن دین، که همچون هالهای اطراف انسان را گرفته و مانع از درک خود و پیشرفت او میباشد، هویداست.
منابع
- فصلنامه نقد و نظر، شماره 2، سال اول، ص 95
- کلام جدید،عبدالکریمسروش، ص97
- آندره پیتر، مارکس و مارکسیسم، شجاعالدین ضیائیان، ص263