عباس علیه السلام پس از آنکه سپاه دشمن را شکافت و وارد فرات شد و مشک را از آب پر کرد و راهی خیمه ها شد. لشگر کوفه راه را بر او بستند و از هر طرف او را محاصره کردند. عباس با آنها پیکار می کرد و این رجز را می خواند: « هنگامی که مرگ فریاد زند از مرگ هرگز نمی هراسم تا هنگام مقابله با شجاعان دشمن آنان را با شمشیر به زیر افکنم. من نفس خود را حافظ و نگهدارنده پسر پیامبر داده ام؛ من عباسم که سمت سقایی دارم و در روز ملاقات بیم از مرگ ندارم.» تا این که« نوفل ازرق»
دست راست او را از بدن جدا کرد.
آن گاه مشک را بر دوش چپش نهاد و پرچم را به دست چپ گرفت و این رجز را می خواند: والله ان قطعتم یمینی انّی احامی ابداً عن دینی و نحن امام صادق الیقین نجل النبّی الطّاهر الامین« به خدا سوگند اگر دست راستم را جدا کردید، همواره حامی دینم خواهم بود و حامی امامی که در ایمانش صادق است و فرزند پیامبر و امین است. »
دست چپ حضرت را نیز همان ملعون از مچ جدا کرد و نیز نقل شده است که در پشت درخت
خرما کمین کرده بود شمشیری به دست چپ او زد و آن را از بدن جدا کرد.
آن حضرت پرچم را به سینه خود چسبانید و این رجز را می خواند: « ای نفس! از کافران نهراس و به رحمت خدا شاد باش با پیغمبر که او مولای برگزیده خداست، اینان به ستم دست چپم را قطع کردند، پروردگارا آنها را به گرمی آتش بسوزان ».
پس مشک را به دندان گرفت، آن گاه تیری بر مشک خورد و آبهای آن ریخت.
پس فرو بارید بر او تیر تیز مشک شد بر حالت او اشک ریز آنچنان گریید بر او چشم مشک تا که چشم مشک شد خالی ز اشک و تیری دیگر بر سینه مبارکش اصابت کرد و بعضی گفته اند: تیر بر چشم آن حضرت نشست. و برخی نوشته اند عمودی آهنین بر فرق مبارکش زدند که از اسب بر زمین افتاد و فریاد بر آورد و امام علیه السلام را صدا زد.
(1) 1- بحار الانوار، ج 45، ص 41 و ابصارالعین، ص 40.
منابع: قصه کربلا، ص 349.
مراجعه شود به:
پیشینه عباس بن علی بن ابیطالب