ابوهاشم جعفری می گوید: در خدمت
امام هادی علیه السلام به بیرون شهر
سامرا رفته بودیم برای استقبال از عده ای که می خواستند وارد شهر شوند چون ورود آنها مدتی تأخیر پیدا کرد، روپوش یکی از مرکب های سواری را برای حضرت روی زمین پهن کردند و حضرت روی آن نشستند. من هم از مرکبم پیاده شدم و پیش روی امام نشستم. در حالی که امام با من محبت می کرد من نیز از تنگدستی و گرفتاریم به امام هادی شکایت کردم،
امام در این هنگام دست خود را به سوی شن هایی که روی آنها نشسته بود نزدیک کردند و یک مشت از آنها را به من دادند و فرمودند: ای ابو هاشم بوسیله این در زندگیت گشایش ایجاد کن و آنچه دیدی کتمان کن، ابوهاشم می گوید: آنچه امام از شن ها به من داد پنهان کردم تا این که به شهر برگشتم دقیق نگاه کردم دیدم طلای سرخرنگی است که همانند آتش فروزان است.
پس از آن طلاسازی را به خانه آوردم و به او گفتم: برایم این طلاها را قالب ریزی کن و او هم اینکار را کرد بعد بمن گفت: من طلایی بهتر از این ندیدم از کجا آورده ای؟ من طلایی از این عجیب تر ندیدم که به صورت شن باشد؟ من به او گفتم: از قدیم این طلا ها پیش من بوده و پیرزنان ما برای ما ذخیره کرده بودند.
منابع:
- بحار الانوار، ج 50، ص 138، شماره 22.
مراجعه شود به: