- | ((میثم تمار|میثم تمار ))می گوید: شبی از شبها مولایم امیر الممنین علیه السلام از ((کوفه|کوفه ))خارج شد و مرا همراه خود به صحرا برد، تا به ((مسجد جعفی ))رسید و رو به قبله ایستاد و چهار رکعت نماز خواند پس از سلام نماز و تسبیح دستهایش را گشود و با خداوند مناجاتی کرد و آن گاه ایستاد، راه افتاد و به دل صحرا رفت و من هم به دنبالش راه افتادم حضرت برایم خطی کشید و فرمود: مبادا از این خط جلوتر بیایی و خود درتاریکی شب از من دور شد و من پیش خودم گفتم: با این همه دشمن که مولایت دارد، چرا او را تنها گذاشتی، چه عذر و بهانه ای نزد خداوند و رسول الله داری؟ > >بخدا سوگند به دنبالش می روم تا از او خبری بیابم اگر چه این کار مخالفت دستور حضرت باشد. |
+ | ((میثم تمار|میثم تمار)) می گوید: شبی از شبها مولایم ((حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام|ایرالمؤمنین علیه السلام)) از ((کوفه|کوفه)) خارج شد و مرا همراه خود به صحرا برد، تا به ((مسجد جعفی)) رسید و رو به قبله ایستاد و چهار رکعت نماز خواند پس از سلام نماز و تسبیح دستهایش را گشود و با خداوند مناجاتی کرد و آن گاه ایستاد، راه افتاد و به دل صحرا رفت و من هم به دنبالش راه افتادم حضرت برایم خطی کشید و فرمود: مبادا از این خط جلوتر بیایی و خود در تاریکی شب از من دور شد و من پیش خودم گفتم: با این همه دشمن که مولایت دارد، چرا او را تنها گذاشتی، چه عذر و بهانه ای نزد خداوند و رسول الله داری؟ بخدا سوگند به دنبالش می روم تا از او خبری بیابم اگر چه این کار مخالفت دستور حضرت باشد. |
| به دنبال این تصمیم راه افتادم تا این که دیدم حضرت نیمی از بدن خود را در چاهی کرده و با چاه سخن می گوید و چاه نیز با او سخن میگوید، حضرت متوجه حضور من شد و رو به من کرد و فرمود: کیستی؟ | | به دنبال این تصمیم راه افتادم تا این که دیدم حضرت نیمی از بدن خود را در چاهی کرده و با چاه سخن می گوید و چاه نیز با او سخن میگوید، حضرت متوجه حضور من شد و رو به من کرد و فرمود: کیستی؟ |