منو
 کاربر Online
429 کاربر online
تاریخچه ی: حوادث سفر شام

نگارش: 3




سخنان امام در جمع حاجیان در ایام حج

امام صادق علیه السلام می‌فرماید:
یک سال که من در خدمت پدرم امام باقر علیه السلام به حج رفته بودم، هشام بن عبدالملک هم به حج آمده بود.
یک روز در مکّه در جمع مردم گفتم:« حمد مخصوص خدایی است که محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به‌راستی به پیغمبری برانگیخت و ما را به امام گرامی گردانید. ما برگزیدگان خدا بر خلقش و بهترین بندگان او و خلیفه‌های خداوند در زمین هستیم. سعادتمند کسی است که از ما پیروی کند و بدبخت کسی است که با ما دشمنی ورزد.»
این خبر را برادر هشام به او رسانید.

امام در قصر هشام در شام

ولی هشام در مکّه به ما اعتراضی نکرد و به دمشق برگشت؛ ما هم به مدینه برگشتیم. سپس پیکی برای والی مدینه فرستاد که پدرم و مرا به نزد او به دمشق بفرستد. والی مدینه ما را به سوی دمشق روانه کرد.
وقتی وارد شدیم، تا سه روز راهمان نداد. روز چهارم که در مجلس او وارد شدیم، هشام بر تخت پادشاهی خود نشسته بود و لشگریانش در دو صف با اسلحه جلوی او ایستاده بودند. در مقابلش هدفی گذاشته بودند که بزرگان قوم به سوی آن تیر می‌زدند. هشام رو کرد به پدرم و گفت:« با بزرگان قوم خود تیراندازی کن.»
پدرم فرمود:« من پیرشده‌ام. مرا معاف بدار!»
هشام گفت:« به حق خدایی که ما را به دین خودش و به رسولش محمد صلی الله وعلیه و اله وسلم عزیز گردانیده تو را معاف نمی‌کنم. باید تیراندازی کنی.»
سپس از یکی از حضار خواست تیر و کمان خود را به ایشان بدهد.
امام باقر علیه السلام کمان او را گرفت و تیری در چله کمان گذاشت و بر وسط هدف زد. فریاد آفرین در قلب‌ها اوج گرفت اما زبان‌ها بی‌صدا بود. بعد پدرم تیر دیگری گرفت و در زه کمان گذاشت و آن چنان بر هدف زد که چوبه تیر اول را شکافت و بر میانه هدف نشست.
سپس تیر سوم را بر وسط تیر دوم زد و آن‌را نیز دو نیم کرد. تا اینکه 9 تیر، یکی پس از دیگری بر وسط هدف اصلی کوبید. تیرها که گویی بر قلب هشام وارد می‌شد، اضطراب شدیدی در او ایجاد کرد. هشام از روی ناچاری گفت:« خوب تیرانداختی ای ابا جعفر! تو ماهرترین تیرانداز عرب و عجم هستی! مگر نگفتی دیگر از سن من گذشته و من پیر شده‌ام!»

تعجب هشام از تیراندازی حضرت و پاسخ امام

هشام که از کار خود پشیمان شده بود، تصمیم بر قتل امام باقر علیه السلام گرفت. سر به زیر انداخت و هیچ نگفت. من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم.
وقتی ایستادن ما به طول انجامید، آثار غضب در صورت مبارک پدر ظاهر گردید. هشام با مشاهده چهره برافروخته پدرم، ترسید و گفت:« ای محمد به سوی ما بیا!» و برخاست و پدرم را در آغوش گرفت و در سمت راست خود نشاند و سپس مرا در آغوش گرفت و مرا در دست راست پدرم نشاند و به پدر گفت:« قبیله قریش همیشه باید بر عرب و عجم افتخار کند که کسی چون تو در میان ایشان هست. چه کسی این گونه تیراندازی را به تو تعلیم داده و در چه مدت آنرا یاد گرفته‌ای؟»
پدرم فرمود:« تو خودت می‌دانی که تیراندازی در میان اهل مدینه رایج است و من هم در جوانی گاهی تیراندازی می‌کردم ولی دیگر آنرا ترک کرده بودم. چون اصرار کردی، امروز کمان به دست گرفتم و چند تیری پرتاب کردم.»
هشام گفت:« هرگز تا به حال چنین تیراندازی ندیده بودم و اصلا گمان نمی‌کردم که در روی زمین کسی باشد که این گونه ماهرانه بتواند تیرهای متعددی به هدف بزند! آیا فرزندت جعفر هم مانند تو می‌تواند تیراندازی کند؟»
پدرم فرمود:« ما کمال را از یکدیگر به ارث می‌بریم و هرگز زمین از یکی از ما اهل بیت خالی نیست.»

سوالات هشام و پاسخ‌های امام باقر

هشام چون این سخن را از پدرم شنید، رنگ چهره‌اش سرخ شد و سکوت کرد. بعد سر برداشت و گفت:« مگر همه‌ی ما فرزندان عبد مناف نیستیم؟!»
امام فرمود:« آری؛ ولی خدای متعال، ما را مخصوص گردانیده و از علم خاص خود به ما ارزانی داشته است.»
هشام گفت:« مگر خدای متعال محمد صلی الله علیه وآله وسلم را از نسل عبد مناف به سوی همه مردم مبعوث نگردانید؟ پس این میراث از کجا مخصوص شما شد در حالی که رسول خدا برای همه مبعوث شد و خداوند هم می فرماید " وله میراث السموات والارض " _سوره آل عمران آیه، 180_(میراث همه آسمانها و زمین مخصوص خداوند است.) چگونه فقط شما وارث این علم شدید، در حالی که پیامبر هم نیستید؟!»
پدرم فرمود: « از آنجا که خداوند به پیامبرش فرمود: « "لاتحرک لسانک لتعجل به" (سوره قیامت آیه 16) ولی پیغمبر خود را امر کرد که ما را به آن چه به دیگران نمی‌گوید، مخصوص گرداند. لذا رسول خدا با برادرش علی علیه السلام سخنانی می‌گفت که با هیچ‌یک از صحابه نمی‌گفت و این آیه نازل شد: "وتعبها اذن واعیه " _سوره الحاقه، آیه 12_ (آنها را گوش‌های ضبط کننده و نگاه‌دارنده حفظ می‌کند.)
پس رسول خدا در مقابل اصحابش فرمود:« من از خداوند طلب کردم که آن گوش ضبط کننده را گوش تو قرار دهد، ای علی! (یعنی آن گوش شنوا که در قرآن می‌گوید گوش‌های توست، ای علی!) و لذا امیرالمومنین هنگامی که در کوفه بود، فرمود:« رسول خدا به من هزار باب از علم آموخت که از هر باب، هزار باب گشود شد.» پس این رسول خدا است که از اسرار خود به امیرالمومنین آموخت؛ کما اینکه خداوند هم رسولش را مخصوص اسرار خود قرارداد و این اسرار از پدرمان به ما به ارث رسیده و دیگران در آن سهم ندارند.»

علم غیب ائمه علیهم السلام

هشام گفت: « علی ادعای علم غیب می‌کرد، در حالی که خداوند کسی را بر علم غیب خود آگاه نکرده است!»
امام باقر علیه السلام فرمود:« خداوند متعال بر پیامبر کتابی فرستاد که در آن هر چه بود و تا روز قیامت خواهد بود، نوشته شده است. زیرا می‌فرماید:« ونزلناعلیک الکتاب تبیانا لکل شی و هدی و رحمه و بشری للمسلمین.» _سوره نحل، آیه 89_ (و ما بر تو کتابی فرستادیم که روشنگر همه چیز است و برای مسلمانان هدایت و رحمت و بشارت است.)
یا در جای دیگر می فرماید:« و کل شی احصیناه فی امام مبین.» _سوره یس، آیه 12_ (و ما هر چیزی را در امام مبین با شماره و اندازه می‌آوریم) و نیز فرمود:« ما فرطنا فی الکتاب من شی.» _سوره انعام،آیه 38_ (ما در قرآن هیچ چیزی کم نگذاشته‌ایم.) پس حق تعالی به پیامبرش وحی کرد که از غیب و اسرار عملش چیزی را باقی نگذارد، مگر آنکه آن را به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بگوید و نیز رسول مکرم امر فرمود که علی علیه السلام بعد از او قرآن را جمع کند و متولّی غسل و کفن و حنوط او باشد و به اصحابش فرمود بر اصحاب و اهل من حرام است که به بدن من نگاه کنند مگر برادرم علی، زیرا که او از من است و من از اویم. هر چه برای من بود، برای اوست و هر وظیفه‌ای که بر من واجب بوده ،بر او واجب است. اوست که قرض مرا ادا و وعده‌های مرا وفا می‌کند.» سپس به اصحابش فرمود:« علی بن ابیطالب بعد از من برای تأویل حقایق و اسرار قرآن خواهد جنگید همان‌گونه که من برای نزول ظاهر قرآن جنگیدم.» و بدان، ای هشام، که هیچ‌یک از اصحاب پیامبر تاویل کامل قرآن را نمی‌دانست مگر علی بن ابیطالب علیه السلام؛ و برای همین است که رسول خدا به اصحابش فرمود:« داناترین شما به علم قضاوت، علی بن ابیطالب است.» و عمر بن خطاب بارها می‌گفت:« اگر علی علیه السلام نبود، عمر هلاک می‌شد.» عمر به علم علی علیه السلام گواهی می‌داد، ولی عده‌ای هستند که آن را انکار می کنند.»

اطلاع همه مردم از شهادت علی علیه السلام در شب شهادت

هشام گفت: « ای اباجعفر! مساله ای از تو میپرسم.» پدرم امام باقر (علیه السلام) فرمود: « بپرس اگر بدانم جواب گویم و گرنه میگویم نمیدانم.» هشام پرسید: « شبی که امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) شهید شد، مردمی که در شهر نبودند، بلکه در شهرهای دوردست بودند، از کجا فهمیدند؟!» پدرم فرمود: « در آن شب هیچ سنگی را از روی زمین برنمیداشتند، مگر اینکه میدیدند در زیر آن خون تازه است. جریان خون تازه در زیر سنگها در شب وفات هارون برادر موسی و نیز شب کشته شدن یوشع بن نون و شبِ به آسمان رفتن حضرت عیسی بن مریم و بالاخره شب شهادت امام حسین «علیه السلام) هم اتفاق افتاده است.

در این هنگام هشام که جوابهای دندان شکن امام باقر (علیه السلام) را شنیده بود سر خود را بزیر انداخت و مدتی طولانی به فکر فرو رفت. سپس سر بلند کرد و گفت: « اگر حاجتی داری،از من طلب کن.» حضرت فرمود: « اهل و عیال من از خروجم از مدینه، در وحشت بودند.» هشام گفت: « خداوند وحشت آنها را به انس تبدیل کند. دیگر اینجا توقف نکنید و همین امروز به مدینه برگردید.»

مناظره با مسیحیان:

چون از آنجا خارج شدیم، جماعت کثیری نشسته بودند. امام باقر (علیه السلام) پرسیدند: « اینها چه کسانی هستند؟» حاجب هشام که همراه ما بود، گفت اینان قسّیسان و رهبانان نصاری هستند. در این کوه عالِمی دارند که از همه علمای آنان، داناتر است. سالی یک بار، نزد او جمع میشوند و مسائل خود را از او می پرسند.

پدرم امام باقر (علیه السلام) سر خود را با کناره ردائش پوشاند و من هم چنان کردم و در بین آنها نشستیم. خبر شرکت پدرم به هشام رسید. هشام دستور داد که بعضی از غلامانش بیایند تا ببینند چه میشود. در این هنگام آن عالم بزرگ نصاری، بیرون آمد. او بسیار پیر بود،ابروهای خود را با دستمال حریر زرد بسته بود. چشمانش را که مانند چشمان افعی بود، به گردش درآورد و وقتی پدرم را دید، گفت: « تو از مایی یا از امّت مرحومه ای؟» حضرت فرمود: « از امّت مرحومه ام.» پرسید: « از علماء آنها هستی یا از جاهلین شان؟» حضرت فرمود: « از جاهلین آنها نیستم.»

سئوالات عالم نصاری از امام و پاسخ حضرت

پس بسیار مضطرب شد و گفت: « من سؤال کنم یا شما سؤال میکنید؟» حضرت فرمود: « سؤال کن!» عالم بزرگ نصاری پرسید: « شما چگونه ادّعا میکنید که اهل بهشت میخورند و میآشامند ولی فضولات ندارند و شاهد بر آن چیست؟» امام باقر (علیه السلام) فرمود: « شاهد بر این مدّعا جنین است در شکم مادرش که میخورد، ولی فضولات ندارد.»

آن عالم مضطرب شد و گفت: « مگر نگفتید من از علما آنها نیستم!؟» حضرت فرمود: « من گفتم من از جهال آنها نیستم.» گفت: « مسأله ای دیگر بپرسم؟» حضرت فرمود: « بپرس!» گفت: « چگونه ادّعا میکنید که میوه بهشت همیشه تازه است و هیچگاه تمامی ندارد. شاهد بر آن چیست؟» حضرت فرمود: « مانند تورات و انجیل وزبور و قرآن که هر چه از آن توشه برمیگیرند، تمام نمیشود و همیشه تازه است یا مانند چراغی است که اگر صد هزار چراغ دیگر از آن بیفروزند، کم نمیشود.» گفت: « خبر بده از ساعتی که نه جزو روز است، نه جزو شب.»

حضرت فرمود: « آن ساعت بین الطلوعین است. طلوع فجر و طلوع آفتاب که در آن ساعت بیماران آرام میگیرند و آنها که در شب بی خوابی کشیده اند، به خواب میروند و بیهوشان به هوش میآیند. خداوند آن ساعت را در دنیا باری رغبت کنندگان به سوی او قرار داده و برای توشه برداران برای آخرت، دلیل واضحی ساخته و برای انکار کنندگان متکبر که عملی در آن ساعت از طاعات و عبادات انجام نمیدهند، حجت رسا گرداینده است.

در این وقت عالم بزرگ نصاری فریادی کشید و گفت یک مسأله مانده به خدا قسم نخواهی توانست آنرا جواب دهی ابداً.»

حضرت باقر فرمود: « که قسم خود را میشکنی! گفت خبر ده مرا از آن دو فرزندی که در یک روز به دنیا آمدند و در یک روز از دنیا رفتند ولی عمر یکی پنجاه سال بود و عمر دیگری صد و پنجاه سال ؟!» امام باقر (علیه السلام) فرمودند: « آنها عزیر و عزیره بودند که در یک روز متولد شدند. وقتی هر دو به سن بیست و پنج سالگی رسیدند،عزیر در حالی که بر درازگوشی سوار بود، از قریه ای در انطاکیه گذر کرد و دید آن قریه زیر و رو شده و همه اهلش مرده اند. از روی تعجب گفت: «خداوند اینها را چگونه زنده میکند؟» (سوره بقره آیه 259) خداوند او را همان جا میراند.

صد سال طول کشید و سپس او را زنده کرد و دراز گوشش را هم جلوی او زنده کرد و او دو مرتبه به خانه اش برگشت.

امّا برادرش عزیره که پیر شده بود، و 125 سال عمر داشت، برادرش عزیر را نشناخت. عزیر گفت: « مرا به مهمانی بپذیر!» عزیره قبول کرد. وقتی داخل خانه برادر آمد، پسرها و نوه های عزیره هم پیر شده بودند. عزیر جریان خودش را با برادرش گفت. آنها کم کم چیزهایی را به یاد آوردند و عزیره گفت: « عجب جوانی هستی! من کسی را به این جوانی ندیده ام که جریانات جوانی من و برادرم را به این خوبی و کاملی بداند. آیا تو اهل آسمانی یا اهل زمینی؟!» در اینجا عزیر خود را معرفی کرد و گفت: « ای عزیره! من برادرت عزیرم که خداوند مرا صد سال میرانده است و دوباره زنده کرده تا یقین من زیاد شود و خدا بر همه چیزی تواناست.

این دو برادر عزیر 25 سال در کنار هم زندگی کردند و 25 سال گذشت و خداوند هر دوی آنها در یک روز میراند.

در این حال عالم نصرانی که بسیار مضطرب شده بود، برخاست و با عصبانیت گفت: « شما کسی را که از من عالمتر است آورده اید تا مرا رسوا کنید. من دیگر با شما سخنی نمیگویم. »او را به دیرش که در آن کوه بود برگرداندند.

و در روایت دیگری می فرماید: « آن عالم نصاری خدمت امام باقر علیه السلام رسید و نام آن حضرت و پدر و مادرشان را پرسید و توسط آن حضرت مسلمان شد.»

در راه بازگشت به شام

امام صادق (علیه السلام) میفرماید با پدرم به محل سکونتمان در شام بازگشتیم. این خبر به هشام رسید. او برای پدرم هدایایی فرستاد و پیغام داد که فوراً بیرون برویم؛ زیرا سخنان پدرم مردم را مضطرب و منقلب کرده بود.

با پدرم امام باقر (علیه السلام) از دمشق بطرف مدینه به راه افتادیم و هشام هم قبل از ما به والیان همه شهرهای بین راه خبر داده بود که دو نفر فرزندان ابو تراب امیرالمومنین علی (علیه السلام) به طرف شما رهسپارند. بدانید آنها ساحرند و دروغگو و از دین اسلام برگشته به دین نصاری در آمده اند.

هرگز با آنها مدارا نکنید و اعلام کنید که مردم چیزی به آنها نفروشند و به آنها سلام نکنند. من میخواستم آنها را بکشم ولی ملاحظه نزدیکی آنها را به رسول خدا کردم. این خبر به همه شهرها رسید. وقتی نزدیک شهر مدین رسیدیم، پدرم امام باقر (علیه السلام) غلامان خود را فرستادند تا منزلی بگیرند و طعامی تهیه کنند و برای چارپایان علفی بخرند. اما به دستور هشام، دروازه شهر را بر ما بستند و ما را دشنام دادند و به امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) ناسزا گفتند.

پدرم به ملاطفت با آنها سخن گفت که از خدا بترسید و اینچنین سخت نگیرید. ما آن چنان که به شما خبر داده اند نیستیم. بر فرض همانطور هم باشیم با ما معامله کنید، همانگونه که با یهود و نصاری معامله می کنید. چرا به ما طعام نمی فروشید؟» آن بدبختان غفلت زده که مدتهای طولانی از زمان معاویه به بعد، بغض امیرالمومنین را در دل پرورانده بودند، گفتند شما از یهود و نصاری و مجوس بدترید. ما به شما غذا نمیدهیم تا خودتان و چارپایانتان از گرسنگی جان دهید.» هر چه امام باقر (علیه السلام) آنها را نصحیت کرد، سرکشی و سنگدلی آنها بیشتر میشد.

نفرین امام در حق مردم مدین

در این حال امام باقر (علیه السلام) از مرکب خود پیاده شد و فرمود: « ای جعفر! همین جا باش و جایی نرو!» و از کوهی که در کنار شهر مدین بود، بالا رفت و مردم شهر آن حضرت را نگاه میکردند. وقتی حضرت به بالای کوه رسید، رو کرد به مردم و دست خود بر گوش گذاشت و با فریاد بلند آیات مربوط به شهر مدین و پیغمبرشان حضرت شعیب را خواند: « و ما شعیب را به سوی مدین فرستادیم. او گفت «ای قوم خدا را عبادت و بندگی کنید! شما را جز الله خدایی نیست.

ای مردم پیمانه و ترازو را کم نگذارید. کم فروشی نکنید! من شما را به خیر راهنمایی میکنم و بر شما میترسم از آن روزی که عذابش فراگیر است. و ای قوم! پیمانه و ترازو را به عدل بدهید و چیزی از مردم کم نکنید و در زمین، فتنه و فساد به پا نکنید. "بقیه الله خیرلکم ان کنتم مؤمنین" (آنچه خداوند برای شما باقی گذارده است برای شما بهتر است اگر ایمان بیاورید.) (سوره هود، آیات 86 و85) سپس امام باقر علیه السلام با صوت بلند فرمودند: « به خدا قسم، ما بقیه الله در زمین هستیم.»

در این حال خداوند امر فرمود و بادی شدید وزیدن گرفت که هوا تیره و تار شد. مردم به بالای پشت بامها رفتند و در میان آنها پیرمردی بود که صدای پدرم امام باقر (علیه السلام) را میشنید. پیرمرد فریاد زد: « ای اهل مدین از خدا بترسید این مرد در همانجا ایستاده است که پیغمبر شهر مدین حضرت شعیب آنجا ایستاد و بر قومش نفرین نمود. اگر درهای شهر را برایشان باز نکنید، عذاب خداوند خواهد آمد و شما را فرا خواهد گرفت.

من شما را پند میدهم و دیگر عذری نخواهید داشت.»

مردم از دیدن این منظره ترسیدند و درها را باز کردند و به امام باقر (علیه السلام) و همراهیانشان جا و طعام دادند. تمام این جریانات را برای هشام نوشتند و هشام دستور داد آن پیرمرد را به قتل رساندند و سپس هشام به عامل خود در مدینه دستور داد تا پدرم را به سَمّ کشنده که در طعام یا نوشیدنی می ریزند به شهادت برساند.

منابع: بحار الانوار، ج 46، باب 7، صفحات 306 تا 320.

مراجعه شود به:

مناظرات امام باقر علیه السلام



تاریخ شماره نسخه کاربر توضیح اقدام
 سه شنبه 16 فروردین 1384 [08:34 ]   4   شکوفه رنجبری      جاری 
 سه شنبه 22 دی 1383 [10:29 ]   3   شکوفه رنجبری      v  c  d  s 
 دوشنبه 16 آذر 1383 [11:36 ]   2   امیرمهدی حقیقت      v  c  d  s 
 چهارشنبه 06 آبان 1383 [06:55 ]   1   شکوفه رنجبری      v  c  d  s 


ارسال توضیح جدید
الزامی
big grin confused جالب cry eek evil فریاد اخم خبر lol عصبانی mr green خنثی سوال razz redface rolleyes غمگین smile surprised twisted چشمک arrow



از پیوند [http://www.foo.com] یا [http://www.foo.com|شرح] برای پیوندها.
برچسب های HTML در داخل توضیحات مجاز نیستند و تمام نوشته ها ی بین علامت های > و < حذف خواهند شد..