مأمون احترامات ظاهری را نسبت به
حضرت رضا علیه السلام مراعات میکرد، ولی در باطن حسد میورزید و سعی میکرد او را خوار و کوچک کند. یک روز که با امام قدم میزد، گفت:« یااباالحسن! من فکر میکنم فضلیت ما
بنی عباس با شما
بنی هاشم مساوی است؛ چون نسبت ما و شما با
رسول خدا یکی است و اختلاف پیروان ما بر اساس هوای نفس و عصبیّت است.»
امام رضا علیه السلام فرمود:« این حرف تو جواب دارد. اگر میخواهی بگویم وگرنه سکوت میکنم.»
مأمون گفت:« نه، من این را گفتم تا شما نیز آنچه را که میدانید، به من هم بگویید.»
امام فرمود:« اگر خداوند، محمد صلی الله علیه و آله را از پشت این تپّهها ظاهر کند و پیامبر از دختر تو خواستگاری کند، آیا دخترت را به او میدهی؟»
مأمون گفت:« مگر کسی هست که از رسول خدا رو برگرداند! البته که میدهم.»
امام فرمود:« حالا بگو آیا برای رسول خدا حلال است که دختر مرا خواستگاری کند؟!»
(یعنی دختران من، از نسل رسول خدا هستند و بر او محرم اند و ازدواج او با آنها حرام است.)
مأمون مدت زیادی سکوت کرد و گفت:« به خدا قسم، شما از نظر خویشاوندی به رسول خدا از ما (بنی عباس) نزدیکترید.»
منابع: بحار الانوار، ج 49، ص 187، ح 19.
مراجعه شود به:
نصیحت حضرت به مأمون