تاریخچه ی:
اطلاع عمر و ابوبکر از تدفین حضرت فاطمه سلام الله علیها
تفاوت با نگارش: 5
| V{maketoc} | | V{maketoc} |
| ((حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام|امیرالمؤمنین علی علیه السلام)) با یک دنیا غم و اندوه از ((حضرت فاطمه زهرا علیهاسلام|فاطمه علیهاسلام)) دل برید و او را به خاک سپرد. آن شب، صبح شد و ((ابوبکر|ابوبکر)) و بسیاری از مسلمانان آمدند تا بر جنازه تنها دختر پیامبرشان نماز بگزارند. | | ((حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام|امیرالمؤمنین علی علیه السلام)) با یک دنیا غم و اندوه از ((حضرت فاطمه زهرا علیهاسلام|فاطمه علیهاسلام)) دل برید و او را به خاک سپرد. آن شب، صبح شد و ((ابوبکر|ابوبکر)) و بسیاری از مسلمانان آمدند تا بر جنازه تنها دختر پیامبرشان نماز بگزارند. |
- | ((مقداد|مقداد)) پیش آمد و اعلام کرد که بدن فاطمه زهرا دیشب به خاک سپرده شده است. ((عمر بن خطاب|عمر)) رو کرد به ابوبکر و گفت:« من نگفتم اینها ما را خبر نمیکنند. دیدی بالاخره کارشان را کردند!» |
+ | ((مقداد|مقداد)) پیش آمد و اعلام کرد که بدن فاطمه زهرا دیشب به خاک سپرده شده است. ((عمر بن خطاب|عمر)) رو کرد به ابوبکر و گفت:« من نگفتم اینها ما را خبر نمیکنند!» |
| ((عباس بن عبدالمطلب|عباس)) گفت:« فاطمه خودش وصیت کرده بود که شما دو نفر بر او نماز نخوانید.» | | ((عباس بن عبدالمطلب|عباس)) گفت:« فاطمه خودش وصیت کرده بود که شما دو نفر بر او نماز نخوانید.» |
| عمر گفت:« به خدا قسم قبر فاطمه را میشکافم و بر او نماز میگزارم.» و همراه ابوبکر و عده زیادی به ((بقیع|بقیع))، قبرستان شهر ((مدینه، مدینة النبی، یثرب|مدینه))، رفت. | | عمر گفت:« به خدا قسم قبر فاطمه را میشکافم و بر او نماز میگزارم.» و همراه ابوبکر و عده زیادی به ((بقیع|بقیع))، قبرستان شهر ((مدینه، مدینة النبی، یثرب|مدینه))، رفت. |
| همین که وارد بقیع شدند دیدند چهل قبر تازه در بقیع موجود است و معلوم نبود کدامیک از آنها قبر فاطمه است. ( و چه بسا هیچ کدام از آنها قبر فاطمه علیهاسلام نبود بلکه فاطمه در خانه خودش مدفون شده بود.) مردم صدا به گریه بلند کردند و یکدیگر را سرزنش کردند که پیغمبر، تنها یک دختر از خود باقی گذاشت که در تشییع و تدفین و نماز همان یک فرزندش هم حاضر نشدیم و اکنون حتی نمیدانیم قبر او کجاست! | | همین که وارد بقیع شدند دیدند چهل قبر تازه در بقیع موجود است و معلوم نبود کدامیک از آنها قبر فاطمه است. ( و چه بسا هیچ کدام از آنها قبر فاطمه علیهاسلام نبود بلکه فاطمه در خانه خودش مدفون شده بود.) مردم صدا به گریه بلند کردند و یکدیگر را سرزنش کردند که پیغمبر، تنها یک دختر از خود باقی گذاشت که در تشییع و تدفین و نماز همان یک فرزندش هم حاضر نشدیم و اکنون حتی نمیدانیم قبر او کجاست! |
| ابوبکر و عمر گفتند:« چند نفر از زنان مسلمان را خبر کنید بیایند و قبرها را بشکافند تا جسد فاطمه را پیدا کنیم و بر او نماز بگزاریم.» | | ابوبکر و عمر گفتند:« چند نفر از زنان مسلمان را خبر کنید بیایند و قبرها را بشکافند تا جسد فاطمه را پیدا کنیم و بر او نماز بگزاریم.» |
| این خبر به امیرالمؤمنین علی علیه السلام رسید. | | این خبر به امیرالمؤمنین علی علیه السلام رسید. |
| !جلوگیری امام علی علیه السلام از نبش قبر فاطمه زهرا | | !جلوگیری امام علی علیه السلام از نبش قبر فاطمه زهرا |
| امیرالمؤمنین با عصبانیت تمام در حالی که چشمان مبارکش مثل آتش سرخ شده و رگهای گردنش پرخون شده بود و قبای زردی را که در مواقع ناراحتی میپوشید به تن داشت، دست بر دستهی شمشیرش زده بود و به طرف بقیع میشتافت. | | امیرالمؤمنین با عصبانیت تمام در حالی که چشمان مبارکش مثل آتش سرخ شده و رگهای گردنش پرخون شده بود و قبای زردی را که در مواقع ناراحتی میپوشید به تن داشت، دست بر دستهی شمشیرش زده بود و به طرف بقیع میشتافت. |
| کسی دوید و به مردم گفت:« آی مردم! علی علیه السلام به طرف بقیع میآید! اگر به این قبرها دست بزنید، یک نفر از شما باقی نمیگذارد.» | | کسی دوید و به مردم گفت:« آی مردم! علی علیه السلام به طرف بقیع میآید! اگر به این قبرها دست بزنید، یک نفر از شما باقی نمیگذارد.» |
| علی علیه السلام با عصبانیتی تمام وارد بقیع شد. عمر که با عدهای از یارانش ایستاده بود، تا چشمش به او افتاد، گفت:« ای علی چه شد؟ چه کردی؟ به خدا قسم قبرها را میشکافیم تا جنازه زهرا را پیدا کنیم و بر او نماز بخوانیم.» | | علی علیه السلام با عصبانیتی تمام وارد بقیع شد. عمر که با عدهای از یارانش ایستاده بود، تا چشمش به او افتاد، گفت:« ای علی چه شد؟ چه کردی؟ به خدا قسم قبرها را میشکافیم تا جنازه زهرا را پیدا کنیم و بر او نماز بخوانیم.» |
- | امیرالمؤمنین دست برد و پیراهن او را گرفت و به یک ضربه او را به زمین کوبید و فرمود:« ای پسر زن سیاه! من که از حق خودم گذشتم، از ترس این بود که مبادا مردم از دین خود مرتد شوند؛ اما هرگز نمیگذارم قبر فاطمه را بشکافی. به خدا قسم اگر تو یا یکی از یارانت کوچکترین اقدامی کنید زمین را از خونتان سیراب میکنم و شمشیرم را در غلاف نمیکنم مگر اینکه جانت را بگیرم.» |
+ | امیرالمؤمنین فرمود:« من که از حق خودم گذشتم، از ترس این بود که مبادا مردم از دین خود مرتد شوند؛ اما هرگز نمیگذارم قبر فاطمه را بشکافی. به خدا قسم اگر تو یا یکی از یارانت کوچکترین اقدامی کنید زمین را از خونتان سیراب میکنم و شمشیرم را در غلاف نمیکنم مگر اینکه جانت را بگیرم.» |
| عمر که خوب علی علیه السلام را خوب میشناخت و از شجاعت و غیرت او باخبر بود، ساکت شد. ابوبکر جلو آمد و گفت:« ای ابوالحسن، تو را به حق رسول الله و به حق خدایی که بر عرش است، دست از عمر بردار؛ ما کاری را که تو خوش نداری، نمیکنیم.» | | عمر که خوب علی علیه السلام را خوب میشناخت و از شجاعت و غیرت او باخبر بود، ساکت شد. ابوبکر جلو آمد و گفت:« ای ابوالحسن، تو را به حق رسول الله و به حق خدایی که بر عرش است، دست از عمر بردار؛ ما کاری را که تو خوش نداری، نمیکنیم.» |
| امیرالمؤمنین، عمر را رها کرد و مردم متفرق شدند. | | امیرالمؤمنین، عمر را رها کرد و مردم متفرق شدند. |
| !منابع: | | !منابع: |
| *بحارالانوار، ج 43، ص 171 و 199. | | *بحارالانوار، ج 43، ص 171 و 199. |
| !مراجعه شود به: | | !مراجعه شود به: |
| *((شهادت فاطمه علیهاسلام)) | | *((شهادت فاطمه علیهاسلام)) |