تاریخچه ی:
اطلاع عمر و ابوبکر از تدفین حضرت فاطمه سلام الله علیها
تفاوت با نگارش: 1
| V{maketoc} | | V{maketoc} |
- | !مقدمه ((امیرالمؤمنین|امیرالمؤمنین علیه السلام )) با دنیای حرت از فاطمه علیهاسلام دل برید و فاطهاش را به خانه قبر سپرد. آن شب صبح شد و ((ابوبکر|ابوبکر ))و بسیاری از مسلمانان آمدند تا بر جنازه یگنه دختر پیامبرشان نماز گزارند. |
+ | ((حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام|امیرالمؤمنین علی علیه السلام)) با یک دنیا م و اندوه از ((حرت فاطمه زهرا علیهاسلام|فاطمه علیهاسلام)) دل برید و ا را به خاک سپرد. آن شب، صبح شد و ((ابوبکر|ابوبکر)) و بسیاری از مسلمانان آمدند تا بر جنازه نها دختر پیامبرشان نماز بگزارند. ((مقداد|مقداد)) پیش آمد و اعلام کرد که بدن فاطمه زهرا دیشب به خاک سپرده شده است. ((عمر بن خطاب|عمر)) رو کرد به ابوبکر و گفت:« من نگفتم اینها ما را خبر نمیکنند!» ((عباس بن عبدالمطلب|عباس)) گفت:« فاطمه خودش وصیت کرده بود که شما دو نفر بر او نماز نخوانید.» |
- | !اقدام عمر به ن قبر فاطمه () />((مقاد| ما ))ی مد و ا کرد که یب ب امه ا به ک سرد شده ت. ((ر ب ا|م ))و کرد به اوبک گ: من گفم ینها بلاره م ر بر نیکنند یدی ارشن ا کرند! ((با ن دامطب|اس ))گفت فام خو صی کد ب ک ما دو نر بر او نماز نخانید. |
+ | عمر گفت:« به ا قسم قبر فاطمه ا میکافم ر او نمز یگرم.» و هم اببکر و عده یدی به ((بقی|بیع))، برستان هر ((مدینه، می النبی، یثرب|مدینه))، ف. همین که ارد بیع شدند دیدند چهل ق تز در بیع موو ا و ملوم نود کدامیک از آنها قبر فاطمه ات. ( و چه با یچ ا ز آنها بر فطمه لیهاسلام نبو بلکه فامه در خانه خودش مفون شده بود.) مرم دا به گریه بلند کردد و یکدیگر را سرزنش کردند که پیمبر، تنها یک دختر از خود باقی ذاشت که در تشیی و تدفین و نمز همان یک فرندش هم ار ندیم و اکنون ی نمیدایم ب و کجاست! ابوبکر و عمر گفتند:« چند نفر ا زنان مسمان را خ کی یایند قبر را بشکاند ا جسد فاطمه را پیدا کنی و بر او نماز بگزاریم.» این خبر ب امیرالمؤمنین علی علیه السلام رسید. |
- | ر گ دا سم قبر فاطمه را میکام ب او نما یار. عمر بک ده ادی مدن ((یع|بی ))، قبران شهر ((می، مدی نی، یب|مدینه ))- همین که و بقیع ش یدد چل رت بر از دید در یع وجد اس ناد کمیک ا نها قبر اطمه ست و چه با یچ کد از ها قب اه علیهاسلام نبو بلکه فاطه ر اه خو فون شده ود مرد دا ه گیه و ه لند کرن و یکیگ ا ملت و زش می کدند که پیبر ما تنها ی ختر از د بای ت ا م ر یی و دفی و نمازش اضر شدیم و قبر او را هم نمیانیم کجاست!! |
+ | !وگیری ام ی لیه اسلام از نبش قبر فاطمه زهرا امیامؤنین ب عصبانیت تمام ر حای ه چما مبارکش ش خ ده و گهای گدن پخن د ب و قبای زری ا که در موع راحت میوید تن اشت، ت بر دستهی شمشیرش زده بو و ه رف بقیع میشا. کی دید ر گت:« ی مردم! ی عی السل قی میآید! اگ ه این قبرا ست بید یک فر از ا بقی میگذاد.» عی علیه السلام ب عصبایی ما ود بی شد. مر ک ا دهی یرن یا بود، شمش ه افتاد، گفت:« ای ی چه شد؟ چ ی دا سم قرها میکفی تا جنازه هرا را یدا کنیم و بر او نمز بخوانیم.» |
- | اببکر و م گفد چن از نان ممان خر کنید ک یاین قبرا را بشکافن ا جسد امه را یدا کنیم بر او نم گایم. ی ر فرا ه ایرالممین علیه السلام ری ک یا عی بتاب ک میوان ب اه را یدا کنند. |
+ | ایرلممنین فود:« من که ز ح خم گشت، از رس این بود که مادا ردم از دین خو مرتد شوند؛ اا هگز نمیگذا قبر اطمه را بشکافی. ه دا قسم ر ت یا یکی ز یارانت کچکترین اقدامی کنید زمی را از خونن یا میکنم و مشیر در غلاف میکنم مگر ینکه جات را بگیرم.» مر ک خوب علی علیه السلام ر خوب مناخت از شجاعت غیرت او بخبر بود، ساکت شد. ابوبکر جو آمد و گفت:« ای بواحسن ت را به ق رسل الله و حق خدایی که بر عرش است، دست از عر بردار؛ ما کاری را که تو خوش نداری، نمیکنیم.» امیرالمؤمنین، عمر را رها کرد و مردم متفرق شدند. |
- | !مانع شدن امیرالمؤمنین از نب قبر آنحضرت امیرالمؤمنین ب عصبانیت تمام در حالی که چشمان مبارکش مثل آتش سرخ شده و رگهای گرنش پرخون شده بود و قبا ردی که ر مواقع ناراحت میپوید به تن داشت، دست به قبضه شمشیر زد و به طرف بقیع روانه شد. |
+ | !مناب: *بارالانوار، 43، 171 و 199. |
- | کسی دوید و به مردم گفت آی مردم، کاری نکنید که علی علیه السلام به طرف بقیع میآید و میگوید اگر یک سنگ از روی این قبرها برداشته شود، یک نفر از شما باقی نمیگذارد.
امیرالمؤمنین با عصبانیتی تمام همانند شیر غرش میکرد و وارد بقیع شد. عمر با عدهای از یارانش ایستاده بودند. تا چشمش به امیرالمومنین افتاد با کمال جسارت گفت: ای علی چه شد؟ چه کردی؟ به خدا قسم قبرها را میشکافیم تا جنازه زهرا را پیدا کنیم و بر او نماز بخوانیم.
امیرالمؤمنین دست بردند و پیراهن او را گرفتند و مانند شیری که به روباهی حمله کند، به یک ضربه او را به زمین کوبیدند و فرمودند: ای پسر زن سیاه چهره؛ اما من که از حق خودم گذشتم، از ترس این بود که مبادا مردم از دین خود مرتد شوند و دست از دین خدا بردارند؛ اما قبر فاطمه را هرگز نمی گذارم بشکافی؛ به خدا قسم اگر تو یا یکی از یارانت کوچکترین اقدامی بر این عمل کنید زمین را از خونتان سیراب میکنم و شمشیرم را در غلاف نمیکنم مگر اینکه جانت را بگیرم.
عمر که خوب می دانست علی علیه السلام کیست و چه شجاعت و چه غیرتی دارد کوتاه آمد و ساکت شد. ابوبکر جلو آمد و گفت ای ابوالحسن تو را به حق ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|رسول الله )) و به حق خدای فوق عرش، دست از عمر بردار؛ ما کاری که تو مکروه بداری، انجام نمیدهیم. امیرالمؤمنین عمر را رها کرد و مردم متفرق شدند.
منابع:
بحار الانوار، ج 43، ص 171 و 199.
مراجعه شود به:
((شهادت فاطمه علیهاسلام)) |
+ | !مراجعه شود به: *((شهادت فاطمه علیهاسلام)) |