نزدیک غروب روز نهم
محرم بود که
عمر بن سعد اعلان جنگ داد و فریاد زد:« ای لشگر خدا به سوی سپاه
حسین بشتابید و خوشحال باشید که به
بهشت میروید!»
سواره نظام لشگر عازم جنگ با امام علیه السلام شد.
در این هنگام امام حسین علیه السلام در جلو خیمه خویش نشسته بود و به شمشیر خود تکیه زده و سر بر زانو نهاده بود.
زینب کبری شیونکنان نزد او رفت و گفت:« ای برادر، این فریاد و هیاهو را نمیشنوی که هر لحظه به ما نزدیکتر میشود؟»
امام حسین علیه السلام سر برداشت و فرمود:« خواهرم! رسول خدا را در خواب دیدم که به من فرمود: تو نزد ما میآیی.»
زینب از شنیدن این سخن چنان بیتاب شد که به صورت خود زد و شیون سر داد.
امام گفت:« خواهرم! جای شیون نیست. خاموش باش. خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.»
عباس علیه السلام نزد آنها آمد و به امام عرض کرد:« ای برادر! این سپاه دشمن است که تا نزدیکی خیمهها آمده است!»
امام علیه السلام برخاست و فرمود:« ای عباس! جانم فدای تو باد! بر اسب خود سوار شو و از آنها بپرس چه روی داده و برای چه به اینجا آمدهاند.»
عباس علیه السلام با بیست اسبسوار که
زهیر بن قین و
حبیب بن مظاهر از جمله آنان بودند، به سوی سپاه دشمن رفت و پرسید:« چه شده و چه میخواهید؟»
گفتند:« فرمان امیر است که به شما بگوییم یا حکم او را بپذیرید و یا آماده جنگ شوید!»
عباس علیه السلام گفت:« شتاب نکنید تا نزد حسین علیه السلام بروم و پیام شما را بازگویم.»
آنها پذیرفتند. عباس علیه السلام نزد امام علیه السلام رفت و ماجرا را بازگو کرد.
این در حالی بود که بیست تن از همراهان عباس علیه السلام سپاه عمر بن سعد را نصیحت میکردند و آنان را از جنگ با امام بر حذر میداشتند و در ضمن از پیشروی آنها به طرف خیمهها جلوگیری میکردند.
منابع:
- قصه کربلا، ص 240.
- ارشاد مفید، ج 2، ص 89.
مراجعه شود به: