مردی در
مدینه با
امام موسی کاظم علیه السلام دشمنی می کرد و هر گاه امام را میدید به او و جد بزرگوارش،
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام، دشنام میداد.
روزی جمعی از یاران امام گفتند:« اجازه بدهید این فاجر ناسزاگو را به سزای عملش برسانیم.»
امام آنان را به شدّت نهی کرد و پرسید:« او اکنون کجاست و چه میکند؟ »
گفتند:« بیرون مدینه کشاورزی می کند. »
امام بر مرکب خود سوار شد و به مزرعه مرد رفت. هنگامی که وارد مزرعه شد، مرد داد زد:« کجا می آیی؟ مزرعه مرا خراب کردی! »
امام اعتنایی نفرمود، وقتی نزدیکش رسید، پیاده شد، نشست و با وی احوالپرسی کرد، سپس فرمود:« چقدر در این مزرعه سرمایه گذاری کرده ای؟ »
گفت:« صددینار. »
امام فرمود:« امید داری چقدر سود کنی؟ »
گفت:« من علم غیب ندارم. »
امام فرمود:« گفتم چقدر انتظار سود داری؟ »
گفت:« دویست دینار. »
امام کیسه ای محتوی 300 سیصد دینار را به او داد و فرمود:« انشاءالله خدا انتظارت را برآورد. »
مرد از جا برخاست و سر و صورت امام را بوسید و گفت:« تندخوییهای گذشته مرا عفو بفرمائید. »
امام لبخندی زد و با وی خداحافظی کرد.
بعدا مرد به مسجد و نزد امام رفت و با احترام و ادب گفت:«
الله اعلم حیث یجعل رساله »؛ (خداوند بهتر از هر کسی میداند رسالت خود را نزد چه کسی قرار دهد.)
رفقایش که از این رفتار وی تعجب کرده بودند، دورش حلقه زدند و گفتند:« تو که قبلاً جور دیگری حرف میزدی. »
او آنان را به تندی از خود طرد کرد و گفت اکنون نظرم همین است.
اینجا بود که امام به اصحابش فرمود:« کدام بهتر است؟ راه حل شما یا من که او را با محبت هدایت کردم؟ »
منابع:
بحار الانوار، ج 48، ص 102، ح 7 ازاعلام الوری و ارشاد.
مراجعه شود به:
سیره عملی و مکارم اخلاق امام هفتم