ژرف ساخت مناظره هم حماسه است زیرا در آن بین دو چیز بر سر برتری و فضیلت خود بر دیگری نزاع و اختلاف در می گیرد و هر یک با استدلالاتی خود را بر دیگری ترجیح می نهد و سرانجام یکی مغلوب یا کجاب می شود.
ظاهراً اولین شاعری که به نوع ادبی مناظره پرداخته است اسدی صاحب گرشاسبنامه و لغت فرس اسدی باشد. از او مناظراتی به اسم های مناظره آسمانی و زمین، مغ و مسلمان، نیزه و کمان، شب و روز، عرب و پارسی به جامانده است.
از شاعران معاصر
پروین اعتصامی به مناظره توجه کرده است. قالب شعری مناظره
قصیده یا
قطعه است.
مناظره گاهی به صورت
نثر است و مخصوصاً در مقاله دیده می شود. در گلستان
سعدی جدال سعدی با مدعی نمونه یک مناظره منثور است.
مناظره بر مبنای سوال و جواب است و این هر دو خاص شعر فارسی است و قبل از اسلام هم در ادبیات ما سابقه داشته است و مثلاً در منظومه درخت آسوریک دیده می شود.
نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی ----- بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟
پرسید از آن چنار که «تو چند سالهای؟ ----- گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است
خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز ----- بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست
او را چنار گفت که «امروز ای کدو----- با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان ----- آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست
ناصر خسرو
رفوی وقت
گفت سوزن با رفوگر وقت شام شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بیهوده سوزن میزنی هر دمی، صد زخم بر من میزنی
من ز خون، رنگین شدم در مشت تو بسکه خون میریزد از انگشت تو
زینهمه نخهای کوتاه و بلند گه شدم سرگشته، گاهی پایبند
گه زبون گردیدم و گه ناتوان گه شکستم، گه خمیدم چون کمان
چون فتادم یا فروماندم ز کار تو همی راندی به پیشم با فشار
میبری هر جا که میخواهی مرا میفزائی کار و میکاهی مرا
من بسر، این راه پیمودم همی خون دل خوردم، نیاسودم دمی
گاهم انگشتانه میکوبد بسر گاه رویم میکشد، گاه آستر
گر تو زاسایش بری گشتی و دور بهر من، آسایشی باشد ضرور
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق نیست هر رهپوی، از اهل طریق
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ تو چه خواهی دید با این چشم تنگ
روز میبینی تو و من روزگار کار میبینی تو و من عیب کار
تو چه میدانی چه پیش آرد قضا من هدف بودم قضا را سالها
ناله تو از نخ و ابریشم است من خبردارم که هستی یکدم است
تو چه میدانی چها بر من رسید موی من شد زین سیهکاری سفید
سوزنی، برتر ز سوزن نیستی آگهی از جامه، از تن نیستی
من نهان را بینم و تو آشکار تو یکی میدانی، اما من هزار
من درینجا هر چه سوزن میزنم سوزنی بر چشم روشن میزنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد چون گذشت، آنگه که بازش آورد