آیا اساسا
فلسفه فایده ای هم دارد و لازم است که به آن بپردازیم؟ و یا این که صرفا انباشته ای از آرا و سخنان عده ای در گذشته است و هیچ گونه فایده ای برای ما ندارد؟
ما در اینجا تنها چند فایده از فوائدی را که ذاتا بر فلسفه مترتب است، ذکر می کنیم و قضاوت را بر عهده شما می گذاریم:
ارضاء حس کنجکاوی
دانش فلسفه، مانند هر دانش دیگری، غریزه کنجکاوی انسان را در زمینه سوالات و پرسشهای مختلف ارضاء می کند؛ با این تفاوت که سوالات و
مسائلی که فلسفه در پی حل آن ها است اساسی ترین و بنیادی ترین نوع مسائلی است که بشر با آن ها سر و کار داشته و دارد.
اساسا در فلسفه لذتی وجود دارد که از نیاز ما به خود فلسفه؛ یعنی نیاز به دانستن و فهم جریانات عالم هستی بر می خیزد و گواه این مطلب، معنای خود
واژه فلسفه یعنی
عشق به دانایی و خرد است.
لئوناردو داوینچی می گوید:
عالی ترین لذت، لذت درک و معرفت است.
فلسفه ما را بسوی این لذت متعالی راهنمایی می کند.
اغلب ما انسان ها، جدا از لذات جسمانی، همواره به دنبال حقیقتی هستیم. در جستجوی فهم معنا و مقصود جهان و حوادث آنیم؛ گر چه همیشه به این نیاز درونی و فطری خود آگاه نباشیم.
فلسفه به دلیل طبیعتی که دارد، به این نیاز ما پاسخ می دهد. (و برای همین نیز از اولین روز حیات آدمی بر روی
کره زمین، وجود داشته است.)
پایه اجتناب ناپذیر زندگی
اگر کمی تامل کنیم، می بینیم بدون گزاره های فلسفی نمی توان زیست.
به عنوان مثال، یک رویداد ساده و روزمره را در نظر می گیریم:
فرض کنید در منزل هستید و تلفن در اتاق بغلی زنگ می زند. شما به سمت تلفن رفته و آنرا بر می دارید.
تحلیل همین رویداد ساده نشان می دهد که کار شما بدون فرض و قبول تعدادی گزاره فلسفی امکان پذیر نیست و توجیهی هم ندارد. مثلا برای این که حرکت شما و رفتن به سمت تلفن معنا داشته باشد، باید مفاهیم
علت و معلول، هستی و نیستی،
زمان و
مکان،
ذات یا
جوهر(که در این جا مقصود از آن همان تلفن است) و غیره... را که هیچ یک توسط حواس به ما داده نمی شوند؛ بلکه همه عقلی اند، مفروض بگیریم.
برای توضیح بیشتر مطلب می گوییم که باید گزاره های فلسفی زیر را صادق فرض کرده و آن ها را قبول کرده باشید تا پس از زنگ زدن تلفن به سمت آن رفته و گوشی را بردارید:
1- چیزی که آثاری دارد، حتما هست. (صدای زنگ تلفن می آید، پس حتما تلفنی هست که دارد زنگ می زند.)
2- هر معلولی، علتی می خواهد. (اگر تلفن زنگ می زند (معلول)، پس حتما علتی دارد.(کسی که زنگ زده است)
3- هر
جسمی مکانی دارد. ( اگر تلفن زنگ می زند، پس حتما جایی دارد. بنابراین باید به آن جا بروم.) در حقیقت رفتن شما به اتاق بغلی مبتنی بر این گزاره عقلی است.
4- چیزهایی را که حس می کنیم، موهوم و خیالی نیستند. (بدون فرض این گزاره، شما به تلفن جواب نمی دهید، زیرا آن را موهوم و در خواب و رویا می دانید.)
5-
اجتماع و ارتفاع نقیصین محال است.(که معنای آن در این رابطه این است که تلفن نمی تواند هم باشد و هم نباشد. اگر دارد زنگ می زند، حتما هست و نمی شود که نباشد.)
با تامل بیشتر، به گزاره ها و پیش فرض های فلسفی بیشتری نیز خواهیم رسید و این گزاره ها فقط چند نمونه بودند.
اگر در سایر امور نیز دقت کنیم، متوجه می شویم که از گزاره های فلسفی بسیار زیاد دیگری نیز بهره می بریم. مانند:
قانون
ضرورت علی معلولی، قانون
علیت، امتناع
تضاد، امتناع
تناقص، امتناع
دور، امتناع
تسلسل و غیره ... .
این گزاره های فلسفی در ذهن همه ما انسان ها موجودند؛ به آنها باور داریم و دائما آن ها را به کار می گیریم، بی آنکه توجهی به آن ها داشته باشیم.
نقش بنیادین گزاره های فلسفی در امور در زندگی روزمره هنگامی بخوبی درک می شود که فرض کنیم همه آن ها از ذهن همه انسان ها پاک شود. در این صورت همه می دانیم که زندگی به کلی مختل خواهد شد.
البته چنان که اشاره شد، تمامی انسان ها بی آنکه نیاز به آموختن دانش فلسفه داشته باشند، چنین گزاره هایی را به طور نا خود آگاه به کار می گیرند. در حالی که
فلاسفه آن ها را به طور دقیق استخراج کرده؛ مفاهیم درونی و حدودشان را روشن ساخته و به اشکالات وارده بر آن ها پاسخ می گویند.
تعیین مرز حس و عقل
برای درک این مطلب، به مثال قبلی توجه کنید. پیش از تحلیل این اتفاق، همگی فکر می کردیم که رویدادی کاملا حسی است و همه چیز توسط حواس ساز و کار یافته است. اما پس از تحلیل مذکور، پی به اشتباه خود بردیم.
این تحلیل، نوعی
تحلیل فلسفی است.
یکی از فواید فلسفه این است که به انسان می آموزد که در زندگی بشر، نقش حس بسی کمتر و نقش عقل بسیار بیشتر از آن است که گمان می رود. به عبارت دیگر، آموختن فلسفه انسان را از حس گرایی و توجه تنها به حس و جسم خود که به اقتضای زندگی طبیعی همه بدان دچارند، می رهاند.
کل نگری
موضوع فلسفه، برخلاف موضوع دیگر دانش ها، عام و فراگیر است و به همین دلیل، جستجوی فلسفی فقط شامل بخش خاصی از جهان نیست؛ (بر خلاف سایر دانش ها که هر یک تنها بخش خاصی از جهان را مورد بررسی قرار می دهند.)
این ویژگی باعث شده که فلسفه، بر خلاف سایر دانش ها کل نگر بوده و تصویری از کل عالم هستی به دست دهد. اساسا تصویری که از فلسفه حاصل می شود، به مراتب دقیق تر و کامل تر از تصویر حاصل از باورهای عقل عرفی میان انسان ها است.
ژرف نگری و تعمق در امور
غالبا عموم مردم به پدیده ها و اشیا موجود در جهان به دیده سطحی می نگرند. آن ها اشیا و پدیده های بسیاری را می بینند که به ظاهر گوناگون و پراکنده اند؛ مانند سقوط اجسام بر روی زمین، گردش
ماه به دور زمین؛
جزر و مد دریاها و پدید آمدن فصول در پی یکدیگر. عموم مردم از این پدیده ها پی به هیچ چیزی نمی برند و حوادثی که در جهات اتفاق می افتد، هیچ جذابیتی برایشان ندارد.
دانشمندان با دیده عمیق تری می نگرند. آن ها بر اساس تعدادی پیش فرض های فلسفی و غیر فلسفی و با تجربه و تفکر به عمق پدیده ها پی می برند و نشان می دهند که این پدیده ها
قوانینی دارند.
اما این ژرف نگری دانشمندان تا کجا ادامه می یابد؟ تا جایی که به پیش فرض های عام که همه امور و قوانین علمی را تحت قوانین عام دیگری در می آورند، برسند. همین که به این نقطه برسند، متوقف می شوند.
اما درست از همین نقطه حرکت فلسفی آغاز و تحقیق فلسفی شروع می شود. فلسفه با تحلیل و اثبات و توضیح
پیش فرضهای فلسفی علوم به تعمق بیشتری در جریان ها و حوادث جهان پرداخته و پدیده ها و اشیا را تا بنیادین ترین پایه های آن ریشه یابی می کند .
بنابراین، در سیر از سطح پدیده ها به عمق آن ها فلسفه از همان نقطه ای آغاز می کند که سایر دانش ها در آن متوقف می شوند.
به طور کلی مباحث فلسفی ماهیتا عمیق و دیدگاه ها و آرای فلسفی ذاتا ژرف اند و به همین جهت، فلسفه ژرف نگرتر از سایر دانش هاست و در این زمینه با هیچ یک، قابل مقایسه نیست.
تدارک پیش فرض های سایر دانش ها
همان طور که گفته شد، همه دانش ها دارای پیش فرض های فلسفی هستند که بدون این پیش فرضها، بی معنا و غیر ممکن می شوند. پیش فرضهایی مانند
اصل امتناع تناقض،
اصل امکان شناخت، اصل علیت،
اصل ضرورت علی معلولی،
اصل معیت علی معلولی، امتناع دور، امتناع تسلسل و... .
پس فلسفه، تنها علمی است که پیش فرض های سایر دانش ها را تدارک می کند. به همین دلیل است که فلسفه را نقطه اتکای سایر دانش ها و
مادر همه علوم می نامند.
تدارک مبانی نظام ها و مکاتب
همان طور که هر دانشی بر پیش فرضی فلسفی استوار است، هر جنبش اجتماعی و هر
مکتب انسانی نیز بر فلسفه ای استوار می باشد. یعنی زیر ساخت هر جنبش و سیستم در همه زمینه ها
مکتبی فلسفی است.
برای مثال جنبش های بزرگی همچون
نازیسم و
مارکسیسم بر فلسفه نازیسم و مارکسیسم استوار بوده اند. جنبشهای کوچک مانند جنبش
هیپی ها،
پانک ها و
رپ ها نیز از این قاعده مستثنی نیستند و بر مبانی جهان شناختی و فلسفی دیگری استوارند.
به طور کلی تمام نظامهای سیاسی و اجتماعی که در طول
تاریخ در جهان به وجود آمده اند یا می آیند، از فلسفه متاثر هستند. همچنین هر نظام انسانی مانند نظام
اخلاقی،
سیاسی،
حقوقی،
اقتصادی،
آموزشی و غیره... بر مبانی و پیش فرضهایی استوار است که بسیاری از آنها ماهیتا فلسفی بوده و رد و اثبات آن ها بر عهده فلسفه است.
در یک کلام هر جنبش و مکتب اجتماعی و هر نظام انسانی، درست یا نا درست، بر فلسفه ای درست یا نادرست استوار است.
فیلسوفان یک جامعه به طور مستقیم با این فلسفه ها سر و کار دارند؛ اما سایر اقشار جامعه هم از این فلسفه ها بی بهره نیستند و به طور غیر مستقیم، از طریق انتشار افکار فلاسفه و بازنمود این افکار در مظاهر زندگی اجتماعی از آن ها متاثرند. به سبب همین تاثیر و تاثرات، غالبا فلسفه ای خاص در یک جامعه مقبولیت عام پیدا می کند.
آشکار است که در این صورت، این جامعه تنها آن نوع جنبش ها و نظام هایی را پذیرا است که با فلسفه مورد قبولش نا سازگار نباشد. بنابراین هر جنبشی و هر نظامی در هر جامعه ای با هر فلسفه ای قابل پدید آمدن یا دوام یافتن نیست.
از این جا می توان نقش پنهان فلسفه را در زندگی فردی و اجتماعی انسان ها درک کرد.
بنابراین، به مقتضای این ویژگی، فلسفه نقشی پنهان در زندگی فردی و اجتماعی بشر دارد؛ به طوری که فقدان یک فلسفه درست به اختلال زندگی فردی یا اجتماعی و چه بسا نابودی اجتماع منجر شود.
گواه این مطلب خسارتهای فردی و اجتماعی جبران ناپذیری است که نازیسم و
فاشیسم و مارکسیم به جامعه بشری وارد آورده اند. (چنانکه جنبش نازیسم که بر اساس فلسفه ای نادرست بنا شده بود، باعث بروز
جنگ جهانی دوم و کشته شدن میلیون ها انسان گردید.)
پس به موجب این معیار، تردیدی نیست که برای پیشگیری یا دفع این نوع خسارت ها که جامعه بشدی هیچ گاه از آن ها مصون نیست، وجود فلسفه ای صحیح ضروری است و برای داشتن فلسفه صحیح باید فلسفه آموخت.
مبنای جهان بینی
همه ما کسانی را دیده ایم یا شنیده ایم که هیچ گونه کامیابی و نعمت دنیوی نداشته اند و انواع مصیبت ها و بلاهای مادی و معنوی را تجربه کرده اند و در عین حال افرادی شاد و قوی و محکم بوده اند؛ و در مقابل، افرادی را سراغ داریم که مصائبی کوچک آن ها را از پای در آورده است. این فرق ناشی از چیست؟
باید گفت: نوع زندگی انسان ناشی از نوع نگرش وی به هستی، به خودش، به آینده، به دنیا و ماجراهای آن و به طور خلاصه، ناشی از نگرش او به جهان و موقعیت انسان در جهان است که مجموع این ها را
جهان بینی می نامند.
اغراق نیست اگر بگوییم که هیچ جنبه ای از انسان مهم تر از جهان بینی او نیست؛ زیرا جهان بینی فرد در تمام حرکات و سکنات او و در تمام زندگی وی، نقش اصلی را دارد. بنابراین داشتن جهان بینی درست برای هر انسانی ضروری است.
اما این جهان بینی چگونه به وجود می آید؟
در جواب می گوییم که:
مسائل اساسی جهان بینی، مسائلی فلسفی اند؛ یعنی باورهای فلسفی هستند که به انسان نوع نگرش یا همان جهان بینی را می بخشند و چون داشتن جهان بینی درست برای هر کسی ضروری است، داشتن باورهای فلسفی درست هم برای هر کسی ضروری است.
تعیین نحوه زندگانی انسان
فلسفه با پایه ریزی مبناهای زندگی انسان، او را در نحوه زندگی و طریقه سلوک در اجتماع راهنایی می کند.
اساسا از زمان قدیم، فلسفه به دو بخش
نظری و
عملی تقسیم می شد. بخش عملی آن مربوط به
اخلاق( امور شخصی انسان)، تدبیر منزل(امور خانوادگی انسان) و سیاست مدن(امور مملکت داری و حکومت) بود. به عبارت دیگر، این بخش از فلسفه، مستقیما انسان را در زندگی و امور عملی خود راهنمایی می کرد و به او می گفت که در شرایط خاص، چه چیزی بد و چه چیزی خوب است.
تاثیر فلسفه بر همه مسائل اساسی
چنانکه ذکر شد، فلسفه همیشه به طور مستقیم و غیر مستقیم، تاثیر بسیار مهمی بر زندگی کسانی که حتی چیزی درباره آن نمی دانسته اند، داشته و از طریق
ارتباطات«رسانه ها) فکر اجتماع را تحت تاثیر خود قرار داده است.
حتی آنچه امروزه به نام
مسیحیت و یا
اسلام شناخته می شود، تا حدود زیادی تحت تاثیر فلسفه تکوین یافته است.
این تاثیر خصوصا در حوزه سیاست مهم بوده است و هر حکومتی بر اساس
فلسفه ای خاص بنا شده است.
برای مثال
قانون اساسی آمریکا تا حدود زیادی یکی از موارد اعمال و پیاده نمودن اندیشه های یک فیلسوف، یعنی
جان لاک است.
ایجاد قضاوت بیطرفانه و قبول نکردن بی دلیل
فلسفه به دلیل ماهیتی که دارد و با
برهان سرو کار دارد، از جانبداری های احساساتی و نتیجه گیری های عجولانه به دور است.
اساسا تفاوت فلسفه با اموری همچون
عرفان، در همین است؛ یعنی فلسفه با
استدلالی کردن مطالب خود، آن ها را برای همگان قابل پذیرش می سازد؛ در حالی که عرفان به دلیل ماهیت خاص خود، برای اشخاص دیگر قابل درک نیست و باید به مقام عارف رسید تا بتوان مطالب او را درک کرد.
همچنین ببینید:
منابع
- تاریخ فلسفه ویل دورانت صفحه 1
- پرسشهای بنیادین فلسفه صفحه 19
- درآمدی بر فلسفه اسلامی صفحه 63-52